... فکر میکردم مثلثی. یک شکل هندسی ساده با سه ضلع و فوق فوقش یکیشان راست. با یک وتر در جلو . هندسه بودی و با این که هندسه دوست نداشتم، پیش خودم یکی از شکلهای رنگی کتاب مبانی هنر فرضت میکردم. با ترکیب رنگ کهربایی و گندمی تارهای مویت، و بنفش؛ شاید روحت. از پشت پنجرههای دور دیده بودمت که درس میدادی و بچهها دورت روی صندلی نشسته بودند. که روی صندلی مینشستی و سازت را در آغوش گرفته به جایی مات نگاه میکردی. نمیدیدی مرا. پنهان بودم پشت برگ سپیدارهای جنگل مصنوعی روبروی آموزشگاه. مرا از دور میدیدی لابد. از پشت دریچهی بستهام و تصویرم که حتما مال چندروز پیش، یا حتا چند ماه پیش بود. هنوز مثلث نبودی. به نام دورهی دخترانگیات خوانده میشدی. نامی که هرگز نفهمیدم چقدر شبیهت است و چقدر نه .. چقدر شنوایی و چقدر نمیشنوی. تو را با آن نام میخواندند و بزرگتر میشدی. من هم بزرگ میشدم. هرروز چشم میدوختی به سطح براق لاکالکل خوردهی سازهای دکانی که از آن یک روز که بزرگ شده بودی، سازت را خریدی. یکی از آن سه ساز را. من دیرتر رسیدم. دیرتر بزرگ شدم. چندسال و یک ماه در پوستهی خامیام ماندم و پوست انداختنت را از پنجره دیدم.. یک بار مرا دیدی از پشت همان حجاب و دریچه.شیشه و طلق و نور. تولدم را تبریک گفتی. دلیلی نداشت. اما خوشحالم کردی. حس کردم پنهان نیستم.. چندکلمهای حرف زدیم. تو برایم صندلی خالی میکردی و من برایت لبخند میفرستادم. مثل دوهمسایه در دو پنجرهی روبهرو. به همین سادگی. اما ... آن زمان مثلث نبودی باز. همه چیز چه برای من و چه تو و چه معمار، دوست نزدیک من و ساقهی همخون و هممکان تو و چه "آبی"، کسی که از همان زمان در زندگیم آورندهی عشقی شد محکم و افسانهوار. هدفی دور برای ادامه .. از اسفند آغاز شد. سه ماه بعد.
۲
پیش از آن بعدازظهر اسفند میدانستم همکلاسید و کم و بیش دوست. اما همهچیز را اسفندماه که شد فهمیدم . عصر پنجشنبه .. نه .. آدینه بود که با بستگانمان در آن برج بلند جمع شدیم تا شنیدن صداهایی که دوست داریم. پنج رنگ..پالت. لابد بار اول بود از نزدیک نزدیک نزدیک، سه بعدی میدیدمت. و مرا میدیدی.
گذشته از آنکه آن روز برای من روز مهمی بود و درست ساعت هفت و ده دقیقه، چشمم به چشمهایی افتاد که پیش از آن چندباری دیده بودمشان.اما نه آن همه عمیق.نه با آن جادویی که به سمتم میآمد . تنها از کنارشان رد شده بودم. "آبی" آن روز به روزنگار زندگیام وصل شد. سرخ پوشیده بود. میگذرم از شرح تنگ نشستن تمام حاضرین روی زمین که انگار پناهجویان جنگی بودیم عصر پس از مراسم؛ و آخرینباری که در آن روز دست گرم و تپندهی اتفاق تازهی زندگیام را گرفتم و تا پلهها بدرقهاش کردم.
داشتم به سمت معمار میآمدم که دیدمت، شانهبهشانهاش و با لبخندی آشنا. صدایت را که شنیدم، غریب و چندرگه، پوست سفید و شفاف، چشمهای براق و تیلهوار. فهمیدم چندوقتی است که دخترانگیات شکسته. و این زیبایی زنانه که بخشیاش، آبشار موهای صاف گندمی و کهربایی از شال سه گوشت پایین ریخته بود مرا به خود آورد که تو مثلثی و همین. همانطور که معمار هم از پسرانگیش درآمده بود و مرد شده بود. و فرصتی برای آن بود که با نام پیشهاش بشناسمش و یا در یک حرف الفبا، حرف اول نام دومش، "چ" خلاصهاش کنم. گرم آمدی و گرم رفتی. چندصبح بعد در آن پسین طولانی با هم بودیم. هر شش نفر. من و خواهرانم و شما از پیش آن مرد باستانی که ظاهری به سان فرهاد سنگتراش داشت، و یکی از آن پنج نفر بود- وسیلهای در دستهایش بود برای آرام کردن جهان،به ظاهر چوب و سیم- بر میگشتیم. تازه گمان برده بودم مثلثی؛ مانند نام دورهی دخترانگیات میشنیدی و حرافیهایم گوشت را نمیآزرد. در سکوت که ماندیم، تو میشکستیاش و ما پس از تو.
۳
آن روز هم گذشت و با خبر مرگ آن مرد نویسنده و سردبیر که با خواندن مجلهاش بزرگ شده بودیم تمام شد. نقص تو در گذار از کودکی بود و ایراد من هم در شرمساریهای مانده از کودکی. به هر بهانهای بارها عذرخواهی میکردم و شاید این بدترین ضربهی پتک خردکننده به خودم بود. شرمساری از هیچ و پوچ که با من مانده و بزرگ شده بود. بابت کشیدن دستت در شلوغی جمع، بابت حرافیهایم عذرخواهی کردم . و پاسخ گفتی. پرمهر. اما با سرمایی خاص.. چندروز .. نه. چندده روز بعد بود که با آن جمع به آن یکی برج بلند غرب شهر دعوت بودیم .. دراز بیهویت خاطره کش . "میلاد" که آن روز ظاهرا قرار بود خاطرهی خوبی بسازد. "آبی" هم بود و من جای دیگری بودم . روحم و جسمم. دعوت بودیم به مهمانی شنیدن همان پنج رنگ. همگان سردرگم از خانه بیرون زده بودند برای صرف عصرانهی شنیدنی. همه در آن حیاط بودیم که شک به یقین بدل شد. دانستم و دانستند که تو؛ و معمار شدهاید دوپارهی جدا ناشدنی. معمار که برادر بزرگتر عزیزم بود و تو .. خوب بودی . نمیدانم زن همسایه، یا کم و بیش مادر، شاید هم یکی از اقوام دور. به هم رسیده بودید و معمار با دستهای بزرگش پیش از اجرا سعی میکرد آرامت کند. و هنوز موهایت و چانهات و صورتت زیبایی مثلثوار زنانهای به تو بخشیده بودند. گذشت ..
۴
آخر رسید آن روز سالگرد که من و خواهرانم و یکی از بستههایمان دورهم بودیم. پسین تلخی بود. با چاشنی مرور خاطرات و افشای حقایق ناگفته. بنا بود معمار هم بیاید. بالاخره برادرمان بود. هزار و یک بهانه آورد و نیامد. لابد کنج دیواری سرش را به شانهات تکیه داده بود و از تارهای مویت طناب میساخت برای دارش و تو با ناخنهای سرخ تارهای ریشش را یکیک میکندی و به پایش میبستی که مطیع باشد .. رام، اهلی. همراهم تاب نیاورد . . گفت تو، مثلث، شخصیت داستان نبودی. گفت و گفت و گفت از دوستداشتن نهانی که داشت آشکار میشد و مثل قصهی سنگ صبور؛ تازه سوزن آخر را از پیکر بیجان شاهزاده را کشیده بود که کنیزک آمد و همهچیز دگرگونه بود. که جای تو بیرحمانه با شخصیت اصلی قصه عوض شد. که تو نه مثلثی، نه با کلاه شولایت دایره و نه هر شکل هندسی دیگر. که خطی پریشان و اغواگری از دود .. تاب بدن مار، پارهخط نصفه و یا حتی تیزی نوک مثلث، نه خود مثلث. حق داشت. تلخ میگریست و پشتهم نام دخترانگیات را میآورد. حرفی نداشتم. حتی نمیدانستم از بودنت با معمار، دوستم و برادر بزرگترم همچنان شاد باشم یا نه. نمیدانستم هنوز دوستت داشته باشم به هرشکل یا کنارت بگذارم؟ تو که همواره دست میگرفتی و گرم میخندیدی .. تو را دیگر شبیه شکل نمیبینم. از تو تنها چندتصویر مانده . دختری روی صندلی، سازی روی پا و بچههایی خرد روبهرویش درحال شنیدن. یا گرمای یک صدا که در یک روز زمستانی؛ با حرارتی مانند شال پشمی و صدایی چندرگه، برگرفته از آتش سیگارها و بلوغ و زنانگی تصنیفی کهن را میخوانی دربارهی مرگ پرندهی نحیفی در برف ..
خودت بگو چه بناممت؟! ...
برچسب : مثلث, نویسنده : vadie78 بازدید : 130