برای شاهین و زهرا،
که در تاریکیِ شبِ شهرشان گم نخواهند شد.
خانه را رها میکنیم، با این که نه باری برای بستن داریم و نه مقصدی برای سفر سراغ. باد شمالی کمکم شهر را پر خواهد کرد و ما با دستمالهای سرخ پرههای پنکه را میبندیم که تا تابستان بعد بیمصرف بماند. درز پنجرهها را باید با دستمالهای بنفش گرفت- چرا که راحت با فراموش کردن وجود خودشان به کِش تبدیل میشوند- و باید پذیرفت که دستمالهای سیاه به هیچ دردی نمیخورند جز ستردن اشک در مراسم عزاداری. پس باید محترمانه در گنجه بگذاریمشان و تا خبری نشده درشان نیاوریم، که هر چیز محترم به نوبهی خود میتواند شوم باشد و هر چیز به ظاهر شوم نیز جای دیگری مقدس بر شمرده شود. باد شمالی تو را تکان نخواهد داد، چرا که پایت را محکم کردی روی زمین. من هم از رفتن با باد نمیترسم، با این که آخرین باری که باد مرا برد درست کودکی پنج ساله بودم-با ذوق زل زده به برف سال نو و دود دودکشها- و حالا ده برابر آن روزها سن دارم و ککم هم نمیگزد از کولاک و سرما؛ هرچند برفی نیست.
چمدانت را دیشب توی حیاط دفن کردیم، با هم. بدون آن که ذرهای خدشه به برزنت سبز تیرهی ارتشیاش وارد شود. با احترام، مثل یک سرهنگ بازنشسته توی خاک قرارش دادیم و تو سعی کردی که قطرهی اشکت روی پارچه لک نیندازد. چاقوی جیبی شکاریام را هم همین دو سه روز پیش دفن کردیم. رویش پر از لکههای آب پیاز بود؛ و حیاتش دستکم از منی نداشت که این سالها- جای خواندن نامههای طولانیِ فتح شاهان در میدانهای شهر- رو به باد داد میزدم و از فخرهایی قصه میساختم که جز در خوابها وجود نداشتند. صندوقهای موروثی پر میشدند از پیاز داغ، و دورشان به احترام دستمالهای جلف صورتی میپیچیدیم و برای چشمروشنی به خانهی کسانی میفرستادیم که حتی نامشان هم برایمان آشنا نبود، چه برسد به این که جایی در بیداری یا خواب به هم برخورده باشیم. آشنا صدای سکه ته قوطی بود. آشنا تو بودی، و جوشش روغن در آن دیگ بزرگ.
شب، پنجرهی تمام خانهها را بسته. باد شمالی موهای من را به هم میریزد و پوستم را سرخ میکند. تو از پیش هم رنگ پریدهتری. لبخند میزنی و رو به من میگویی: «جادوگر نازنین من! این سرما از تو هم به تو آشناتر است. از بغض غروبهای چهارشنبه هم. از آبِ رودخانهي شهر بچگی هم. شاید حتی از برف سال نو. دوستش بدار. مثل من دوستش بدار، که روزی که نباشم باد خواهم بود و طلسم تو جز در پوستکندنِ پیازِ اشکهایت افاقه نخواهد کرد!...»و من رو به تو بر میگردم، بیهیچ حرفی سعی میکنم به باد در به همریختن موهایت کمک کنم، و نه باد فرمانبردار است و نه مو و نه تو و نه برقِ آبیرنگ روی موهایت. دستمال خالدارِ آبی و سنجاقک سر سنت و رسم این زمانه نیست. مال دورهی کولیهاست. سوغات آنروزها که از کوچه صدای فلز و آواز میآمد و ما از پنجره گیج به بیرون نگاه میکردم؛ .و جز پوستهایی سرخ- آنقدر سرخ که حتی بیش از آتش- چیزی نمیدیدم.
یادم هست و احتمالا یادت، به چشمبندیهای سادة بچگانة سر گذر و دهان بازماندة بچههایی که خسته، پشت گاریهای پر مانده از بار نفروختة کار روزانه به من و تو زل میزدند که ایستاده بودیم روی پلههای ناتمام ارگ ویرانة وسط میدان و حس میکردیم بالاتریم از هست و نیست. تو به تکه آهن بازمانده از دیگِ میراث توی دستت ضربه میزدی و من از چاهِ کوچکِ کاغذیِ توی دستم ماهی بیرون میکشیدم؛ تا باز ماندن دهان بچههای کوچه از هراس و فریاد «تو جادوگری!» و اگر بختی بود، فرو ریختن یک دو سکهی سیاه جلوی پایمان.
من خوب میدانستم که برای تو میآمدند، نه شعبدة بیمقدار طلا شدن سیبِ پوسیدهای که پای درخت افتاده بود. برای دیدن جذبهای که هم آن میترسیدند و هم دیدنش را، زل زدن به رنگِ سرخ ناآشنایش را خوش داشتند.
کوچه تاریک است و در دور هیچ نوری نیست. انگار همه خواب که نه، خودشان را به خواب زده باشند و کمکم باورشان شده باشد که خوابند،که دارند خواب میبینند و در همین اثنا ذهنهای بازیگوششان شروع کند به ساختن داستان خوابهایی ندیده، که خودشان میتوانند جزوی از یک خواب باشند. سبک قدم بر میداریم. با هر قدم حس میکنم درد گلویم کمتر میشود و باری از روی دوشم برداشته. به ریشهای سفیدم و جای پارههای دستمالِ سرخ دنداندرد لای سفیدیِ محض زل میزنی و به سوی چشمهایم چشم میدرانی که «بخوان»!
اعتراض نمیکنم. مخالفت هم. با صدای خشگرفته آسان میشود ساخت، تو هیچوقت چیزی را بیدلیل از من نمیخواهی. دهان باز میکنم و چهار دانگ، بداهه میخوانم:
«شریانی از حیات زمینی را،
بر خون رفتگانِ هزاران شهر
تنها تویی که فتح کنی رگ را
خورشیدروح، بهرِ چه مینالی؟
...
شاید که خلق در دور ایام
هر یک شبانه حب جنون خوردند
اما تویی که زنده شوی در عقل
در شهرهای تیرهی پوشالی...»
لبخند میزنی. چشمهایت مدام میپرسند و من از شنیدن تکبهتکِ سؤالها ناتوانم. در سکوت راه میرویم، بیحرف، بی نظر. انگار مجبورمان کرده باشند با زمین حرف بزنیم. روی زمین هیچچیزی برای دنبال کردن نیست. دلم میخواست که یک خط سفید روی زمین باشد که با نگاه به هر کس که میرود بفهماند: مرا دنبال کن! اما جز شن هیچ چیزی روی زمین نیست. شنی که حتی روی آسفالت قدیمِ خیابانها را پوشانده.
میپرسم: «تا کی باید راه رفت؟»
میگویی: «تا صبح. یا تا قریهی آبادی که مهمان حسابمان کنند. خستهای؟»
میگویم: «خسته؟ نه.» و خمیازهی فروخورده از من صادقتر است. از خندهی تو نه.
میگویی: «به طولانی بودن راه فکر نکن. خودت را توی خاطره غرق کن. آن وقت میبینی در ثانیهای رسیدهایم.»
میپرسم: «نمیترسی؟»
میگویی: «از چه چیزی؟ مثلا گرگهایی که توی این برهوت هجوم میآورند؟ یا کاروان راهزنهایی که روی دوش استخوان شتر زائراناند؟ قصهها را باور میکنی؟»
میگویم: «هاه، با تو میشود جدی حرف زد؟»
میگویی: «با ماهِ جادهی بیابانی نه؛ با من، شاید.» و از لای دهان بستهات صدای دفتین قالیبافی میآید که به ریشهها میکوبد.
از بر و بیابان خالی اطراف پیداست که شهر را پیاده تمام کردیم. حالا در ملکِ دور خداییم. نه آبی و نه آبادی.
دندانهایت از سرما- یا ترس- به هم میخورند. دندانهایم ثابتاند. صدای تیک و تیک فرو ریختن قندیل غارها.
میپرسی: «موهای سفید برای آدم شجاعت میآورند، نه؟»
میخندم. میگویم: «نه، چطور؟»
جواب میدهی: «با سکوتهایت نگرانم میکنی، آنقدر نگران که همین چند دقیقهی پیش خواندنت هم قوت قلب نبود.»
میگویم: «روزی که صدایم گم شود دورتر از روز گمشدن تمامِ تو نیست. اما اگر بود، به جعبهی حبسِصوت پناه ببر. به نوارهایی که پاره نشدند و جایشان در جعبههای چربِ بیسکوییت، لای مجلههای تاریخگذشته امن خواهد بود.»
میگویی: «میدانم که حالت خوش نیست، و از دستت کاری برای صدایت بر نمیآید. میدانم که حتی اگر پایمان به خاک امنی برسد پدر و مادر بچهای نخواهیم بود. اما توی همین دو سه روز باقیمانده، پیش از آن که بیماریِ کهنه خاموشت کند بخوان، آنقدر بخوان تا خشِ صدایت بنشیند پای لوح سالمرگ امضاکنندگان همان نامهی تبعید...»
میگویم: «صدایم را دوست ندارم. زنگِ صدا مهربانیِ آن را نابود میکند. بگذریم...»
میخواهم بحث را عوض کنم، یا برگردانمش به قبل: «سالدار بودن یا نبودن دخلی به نترسی آدم ندارد. فقط... از یک سنی به بعد انگار همهچیز برایت عادی میشود. انگار هیچ خبر خوشایندی در کار نخواهد بود. فقط یاد گذشتههاست که آدم را به گریه میاندازد... یا ترس.»
بغض سراغت میآید و به زمینت میکوبد. به رملهای شنی دوخته شدی. با غلت زدن خودت را آرام میکنی، گرم میکنی. شن،به این آسانی لای سرخیِ موها نمیرود. چینِ دامن شاید.
با تردید، و صدایی که سعی میکند گریهاش را فراموش کند میگویی: « میفهممت. اما ترسی که چهرهات را پوشانده را نه. نمیتوانی به این سادگی پنهانش کنی. از آینده است؟ آیندهی چه؟... ترس از آینده یا... سوگوار شدن برای آینده چطور؟ ترس از گم کردنم پس از نبودن من؟ تو که میدانی باد از کدام جهت میوزد.. تو که میتوانی یاد را...»
میگویم: «تو نه، تو ماندنیای. حتی اگر باد باشی عادت روزانه است دیدنت. گاهی آدم را چیزهای ابلهانهای غمگین میکنند.»
مشتاق میپرسی: «مثلا چه چیزهایی؟»
جواب میدهم: «یاد آن روزی میافتم که از برف سال نو فریب خوردم.»
میگویی: «برف سال نو؟... داستانش به گوشم آشنا نمیآید. تعریف کن.»
میگویم: «پنج سالم بود و شاید کمتر. هر روزی که برف میآمد، از صبح تا شب پای پنجره مینشستم و به پایین ریختن مشتهای برف و بالارفتن دود نگاه میکردم. برادرم دوازده ساله بود، یا چیزی همان حدود. هنوز تنورِ نان نبلیعده بودش که به خاطرهای تبدیل شود دور و خاکستری؛ مثل دستمال سرِ سفید لکهدارش... با نانِ روز از شاگردی که بر میگشت، شوق هدرروندهی من را میدید که رسما پشت پنجره زندگی میکردم. بیآب و غذا، به میل تماشا زنده بودم.
یک روزِ تعطیل، از صبح همراهم نشست و سعی کرد دریابد این منظرهی مات چیست که این همه مجذوبش شدهام.
بعد از گذر چند ساعت، با چهرهای جدی پرسید: «داستان دود سال نو را میدانی؟»
گفتم: «نه. مگر داستان خاصی دارد؟ مگر دود هیزمِ همین بخاریها نیست؟»
با پوزخند کوچکی گفت: «به! نه دیگر. این را به من و تو میگویند که نترسیم. میخواهی بشنوی؟
مشتاق سر تکان دادم.
ادامه داد: «روزی نه دور، که همین بیست سی سال پیش سرزمینی بود که دیگر نیست؛ با آدمهایی همزبانمان و درست شبیه به ما. سرزمینی کمیدورتر از این مرز،که سخت درگیر جنگ بود. سپاه دشمن، جلو میآمد و میکشت و غارت میکرد بی اینکه کشتهای بدهد. فقط خون میریخت، نوزاد و پیر و جوانش هم فرقی نمیکرد. زبانِ دشمن دریدن بود و فتح. تمام مردم کشور را یکی پس از دیگری اسیر کردند یا کشتند. در پایتخت کسی نماند، جز زنی به نام خورشید و پسر جوانش جاوید که در کومهای زندگی میکردند. جاوید به شاه در نامهای نوشت که حاضر است تنها در برابر سپاه دشمن قرار بگیرد تا پیش از آنکه همهچیز نیست شود راه نجاتی باشد. شاه پذیرفت،مادر هم برای جاوید از زغال ترد شومینه شمشیر ساخت و بدرقهاش کرد. جاوید با شمشیر گداختهاش به صف دشمن تاخت و دشمنان را یکییکی از پای درآورد. ناگهان شمشیر در میانهی صف دشمنان وا رفت و جاوید هراسان با صفی از دشمنان مواجه شد که محاصرهاش کرده بودند. دشمنان که جاوید را به تیرک چوبی بسته بودند، شعلهی آتش را به جانش انداختند. جاوید فریاد زد و سوخت و خاکستر شد. مادر که مرگ پسرش را تاب نمیآورد، فریادی از جگر کشید و کلماتی را در پی هم ادا کرد. طولی نکشید که استخوانهای سوختهی جاوید از آسمان باریدند و کپهای از خاکستر شکل دادند. کپهی خاکستر دست و پا درآورد و تا سرش به میانه نرسیده بود، زیر لگدِ سپاه دشمن به هیچ تبدیل شد. مادر را به جرم جادوگری به قتلگاه فرزند بردند و به تیر بستند و سوزاندند، آنقدر که حتی خاکستری نماند و تنِ مادر دود هوا شد. حالا هر سال زمستان، مادر به آسمان تنوره میکشد و با زاری دنبال جاوید خود میگردد و جاوید تا میآید با طلسم ابدی مادر روی زمین شکل بگیرد، زیر لگدِ ارواحِ سپاهیان دشمن(همین باد پرسوزی که میبینی) به تپههای بیشکل برف تبدیل میشود.»
گریهام گرفته بود. تا دمِ صبح آنقدر گریه کردم که برادرم نگرانم شد. قسم میخورد این فقط یک قصه بود. مدام تکرار میکرد تمام داستان را از خودش درآورده و تنها چیزی که میداند، این است که (شاید) در این کمیابی چوب، زغالهای بلند و دیرسوز بخاری بازماندهی بخش سوختهی بدن گیاه یا آدم مردهای باشد.
سعی کردم حرفش را باور کنم، اما تا به دود نگاه میکردم تصویر زاریهای مادرم بعد از مرگ پدر در نظرم زنده میشد و جای چهرهی جاوید، برادرم را میدیدم که میسوخت.»
تلخ میخندی، میگویی: «طفلک انگار داستان مرگ خودش را پیشبینی کرده باشد. چه قصهگوی خوبی. کاش میشناختمش»
چشمهایم میگویند که «کاش.» اما دهانم بسته است. پاهایم هنوز روی زمین میگشند، بی این که مفهوم رفتن را بفهمم. یک دوباری دامنت را لگد میکنم، برایت مهم نیست.
میگویم: «ترس کودکانهی آن روزها، به درد اینروزها کم شبیه نبود...»
صد قدمی جلوتر است که چیزی در چشمهایمان برق میزند.. با تعجب میایستیم. توی چشمهایت نگاه میکنم و تو توی چشمهای من؛ انگار میخواهیم مطمئن شویم که توهمی در کار نیست. نور از سطحِ بدنهای ما بالاتر است و شفاف و روشن از لجهی آبی به بیرون میتابد. هوا تاریک است، اما باریکه نوری در میانهاش خودنمایی میکند؛ انگار نوبت شاهیِ صبح نزدیک است و شبِ خودکامه ناباور.
لبخند پهنی صورتت را روشن میکند. روشنتر از آب.
میگویی: «اینجا نقطهی اول جهان است برای من. اولین کوچ من درست از همینجا شروع شد، از آب همین واحه. و من را در آب همین چشمهی خشکسال شستند...
در سکوت به تو و به واحه نگاه میکنم. گرمایی خوش باد شمال را میشکند. دویدن رنگ را توی پوستم حس میکنم؛ ریشها و موهایم آهستهآهسته سیاه میشوند. سیاه و نرم، مثل پرِ کلاغ...
موهایت را باز میکنی و دستمالِ آبی را توی آب میاندازی. دستم را میکشی.
میگویی:«بریز، قربانی کن. هر چه نوشتی و نخواندی و ناچار شدی بنویسی و امضا کنی و روی میزی بگذاری که نطع برادرت بود...»
دستهایم تن جیب را میشکافند. شعرها، اعترافنامهها، کینهها... همه به آنی روی آب خمیر میشوند.
آب دهان باز میکند. شنها به کناری میروند و پارهاستخوانها هم.
چشمهایت برق میزنند، مثل روز اولی که کاروانتان به شهر ما رسیده بود، و دانسته بودی که ماندنی شدید بعد از سالها رفتن و نرسیدن.
خط خاکی بین آب را میگیریم و جلوتر میرویم... آنقدر جلو که دیگر پاهایمان نایی برای رفتن نداشته باشند. تا زمینی دیگر و سرزمینی دیگر و گوری دیگر برای سر گذاشتن.
آذر و دی ۹۸/ شیراز
Tango...
برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 130