حالات نیمه‌ی پاییزی آخر تابستان

ساخت وبلاگ
چندبار دیگر تا رسیدن به مقصد تکرارش می‌کنم.به زبانش می‌آورم و گم می‌شوم . در این چند حرف که هرجا شنیده شوند باز تنها یادآور تو هستند و نامت. به ایثار و یاری حرف آخر است که به اسمت، نایی برای نفس پدید می‌آید و برای شکستن سکوت. می‌رسیم به مقصد؛ نگرانی دیر رسیدن همراه با آخرین بار ردشدن هجاهای نامت از حنجره‌ام، با باد می‌رود و آن‌قدر دور می‌شود که ندیدنی‌ست. که ناشنیدنی‌ست. اما طنین و زنگش در من شبیه به تصویرت تکرار می‌شود..

کمی‌ دیر شده و هنوز چاره‌ای برای سروقت رسیدن به جمع هست. تهران نبودی؛ وگرنه شاید می‌آمدی و چندصندلی آن‌طرف‌تر، آرام با هر قطعه زیرلب زمزمه می‌کردی و باز نفس نبود که فاصله می‌انداخت بین کلمات، که نوا بود و شعر ..

در راه‌بندانِ تاریکیِ این کوچه‌ها که هیچ‌کدام را نمی‌شناسم ـ  کوچه‌های محله‌ای که هر خیابانش نام اربابی‌ست که حالا با استخوان‌های بوقشاه محشور شده ـ دارم به تو فکر می‌کنم. به معنای اسمت و روزی که معنایش را از خودت شنیدم ..

که با صدایی که از دور، و از فرواقع سکوت را می‌شکند ـ از فکر می‌آیم بیرون. صدایت را فرستادی و حال پرسیدی. دست روی دست می‌گذارم و صبر می‌کنم به بی‌صبری شنیدنت .. توی ذهنم سبک سنگین می‌کنم که از آن دور چه می‌توانی گفته باشی. نامه‌ات ، صدایت مهر است و آرامش و دعای خیر. کاش می‌شد مثل خودت خوب بود . مثل خودت آرام و بی‌تکلف.. مثل خودت و نامت ریشه‌دار و یادآورنده‌ی گذشته ..

به زودی از سفر بر می‌گردید، اما به زودی نمی‌بینمت. تا مدتی بعد که همه‌چیز برگردد سرجایش و کمی استراحت کنیم بعد از این همه دویدن . و آماده شویم برای داستانی دیگر و کوره‌راهی دیگر.

رسیدم جایی که باید. درست سر وقت. به تو فکر می‌کنم. به این که چقدر جایت خالی است .. به این که دوست داشتنت، در این زمانه‌ی ترسو شبیه جراٌت یافتن است و ندید گرفتن شب.

حتی اگر رسیدنی در کار نباشد، نبودنت حسرت نمی‌شود و از حالا می‌دانم. کسی که در تاریکی می‌نشست، تا همیشه فراموش نمی‌کند شمعی را که گرم و روشن و زنده‌اش کرد..

Tango...
ما را در سایت Tango دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 147 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 4:37