صرف کردن هوا در چشم‌اندازهای شهر تاریک

ساخت وبلاگ
 

 

یک

 

مدت‌ها اینجا چیزی ننوشتم. نه این که نخواهم یا حوصله نداشته باشم یا از این دست بهانه‌ها. دلیلش قطعا این هم نبود که حرفی برای گفتن نداشتم. نوشته‌هایم، باقی قسمت‌های داستان‌واره خام و کوچکی که می‌نوشتم، دیوارکوب ماه‌های خرداد و تیر همه نیمه‌کاره ماندند و هنوز نیمه‌کاره‌اند. ادامه دادن یادداشت‌های ناتمام گذشته کار سختی است؛ چرا که همت بالایی می‌خواهد و مهم‌تر از آن، توانایی غریب و جادویی به گذشته بازگشتن را. از حال دوستان اطراف بی‌خبر نبودم. می‌شنیدم دردها را و از دور، حس می‌کردم . اما کلام هیچ‌گاه برای کمک کافی نیست(یا لااقل توی این روزها کافی نیست). دلداری تبدیل به بلیت هواپیما نمی‌شود، تبدیل به دست نوازشگر نمی‌شود، تبدیل به هیچ چیز خاص و به درد بخوری نمی‌شود و در بهترین حالت، طرفت به این فکر می‌کند که تو به اندازه سایه کوچکت، «هستی» و همین بودن شاید به دردبخور باشد. یک قدم دورتر کند آدم‌ها را از پله سقوط... روزهای آخر مانده به کنکور، آخرین چیزی که اینجا نوشتم جمله‌ای یک خطی در بخش «توضیح وبلاگ» بود. نوشتم: برای ماندن. به این فکر می‌کردم که می‌مانم، و رفتم. دور شدم تا برای ماندن قوی‌تر باشم. این یادداشت چهل‌تکه و پراکنده شاید فقط به این خاطر نوشته می‌شود که اعلام کنم: «هنوز هستم و از این به بعد بیشتر خواهم بود...».

 

دو

سال پیش، با تمام سختی‌هایش سال بزرگ‌تر شدن بود. سال روی پای خود ایستادن و در برابر حسد و نشنیده شدن دوام آوردن. توی روزهای آخر سال پیش فهمیدم که هیچ مرگی نیست که در آن زندگی و بازگشتی نباشد، مگر آن که رفته را خیل مردمان خشمگین نفرین کنند.

سفر و استقلال سخت نبود. با شهر تازه زود سازگار شدم، انگار بعد از صد و اندی سال به ریشه‌هایی دور بازگشته باشم. شیراز هنوز که هنوز است شهر شگفت‌آوری است و خواهد بود. از هر نقطه‌ای به هر نقطه‌ای می‌شود اتوبوس‌هایی راحت یافت، توی کتابخانه‌هایش هر کتابی گیر می‌آید، آدم‌هایش چیزی را سخت نمی‌گیرند، هر کنسرتی که در تهران است به فاصله یک هفته اینجا هم برگزار خواهد شد و هوا همیشه خوب است... سیصد و شصت درجه کوه، دور تا دور شهر آرامی که هیچ‌وقت نمی‌شد تمامش را به یک نوبت گشت و شکر که رودخانه خشکش هم این روزها پرآب شده است. دانشکده خوب است، استادها عالی هستند، همه‌چیز نزدیک و ودر دسترس و دلتنگی کم...اندازه ریگ‌های ته آب. اوایل از خودم می‌پرسیدم آیا من مسحق این همه اتفاق خوب هستم؟ و جایی دریافتم که این حال و این حیات، پاداش جنگیدنی است مکرر و از این به بعد هم باید جنگید . و شکر که هر بار رزم، حاصلش جز زخم دست‌هایی ورزیده است و چند قدم بالاتر رفتن.

 

سه

 

توی سالی که گذشت، «آبی» را از دست دادم(و چند دوست دیگر نیز درگذشتند). از همان ابتدا از آن زنجیره رویدادهای خوشایند انتظار ماندنی بودن نداشتم و از همان روزهای نخست، اندوه از من دور نبود . زود توانستم کنار بیایم با فقدانی که از مدت‌ها پیش دیده بودمش. به احترام آن‌ روزها و آن رویاها، یادداشت‌های برچسب «آبی» را نگه می‌دارم. خوشحالم که هیچ‌گاه «ما»یی در کار نبود که بشکند و ضربه ببیند.

  «مثلث» از «معمار» کند و دور شد و بالا رفت... پاک شد. چهره‌ای شناخته شده شد در آواز و حالا خوش است با معشوقی که نواگری است بزرگ . برایشان خوشحالم و امیدوارم دیگر به آن ورطه خامی بر نگردد و هیچ کدام از ما دوازده نفر هم. چرا که دیدن یک باره یک کابوس ، برای یادگیری دوری از خطا کافی است. تلاش کردم توی سال جدید گوش‌هایم را به صداهای پراکنده اطراف بی‌تفات کنم و تنها چیزی را بشنوم که به من مربوط است. سعی می‌کنم که محکم باشم و شنونده چیزهایی که باید، و نوشتن را ـ حتی به ساده‌ترین و ابتدایی ترین شکل ـ از یاد نبرم که تنها راه فرار از قفل شدگی مغز و سندرم بن‌بست نویسنده است.

چهار

هر اتفاقی هم که بیفتد، سفرها ادامه می‌یابند، و خواب‌ها و دیده‌ها و شنیده‌ها. نباید ترسید... و وقتی ترسی در کار نباشد، شکستن هم دور است. بسیار دور. تاریکی هم می‌تواند زیبا باشد، مثل هرروز شیراز، ساعت پنج صبح

هوا هنوز می‌تواند صاف باشد و حالا؛ هوا صاف است...

Tango...
ما را در سایت Tango دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 134 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1398 ساعت: 1:54