آدمهای گذشته، با لباسهای دمده و خط ریشهای بلند. آدمهایی که شاید روزی تاریخ شبیهشان را ببیند، شاید نه.. فراموششدگان بیسلاح، دادگاههای بیقاضی و شاهد و حاضر. صندوقهای لباس. پشم و پارچه و یقههای خشک آهاری، دامن های رنگی، خطوط هندسی درهم.پارچههایی که میپوسند، پارچههایی که نمیپوسند. همه مانده در صندوقهای قفل شده و بسته. صندوقهای مانده تهآب .. چهکسی شیر آب را روی شهرها باز میکند؟!
اینها همه کلیدواژهها و تصاویر یادآور گذشته بودند و ژاله برای این نگهبانی این شکارگاه دنگال را پذیرفته بود که هیچ نشانی از گذشته نداشت.همهچیزِ این شهر نسبت به دوازده سال پیش تغییر کرده بود - تغییر نکرده بود که محال ممکن بود پابگذارد.
نگهبانی کار ملالآور کم دردسری بود.اسم بسیاری از ساکنان واحدها را یاد گرفته بود و آنها هم برخورد صمیمانه تری داشتند. نامهها را میرساند، پلهها را میشست و عصرها تا چندساعت شنا میکرد.کارها تا اینجا به آسانی و سادگی پیش رفته بودند. از ترس بیموردش از بیرون رفتن دست کشید و همهچیز را به چشم دید. چیزی را از دست نداده بود. همهچیز به شکل تهوعآوری مصنوعی بود. فقط از دور زیبا. با این که توی آبی آن همه سبک دست و پا زدن عبث مینمود، اما از هیچ بهتر بود. اینجا چیزی نداشت که آدم با ندیدنشان حسرت بخورد. بازارهای پرزرق و برق با فضاهای بسته،باد مصنوعی،موج مصنوعی،پل مصنوعی، ستون مصنوعی، جنگل مصنوعی، ساختمان های بلند و شبیه به هم.. . همه چیز دست ساخته و بیرمق. در بلاهت گمشدن سخت بود. اما شدنی. کاری که زندگان این شهرک انجام داده بودند. گم شده بودند و به این آسانیها پیدا نمیشدند. صدای زنجیرها و شلاقها .. دور. صدای کاغذهای میز و پرسنده .. دور. گذشته .. دور.. گذشته ... پَر. درست ساعت دوازده شب بود که ژاله از فکرهای بیپایانش دست کشید و به فکر سفر افتاد.
برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 145