سُها هر روز بعد از کار و درس باید دوطبقهای را میآمد پایین. در را که باز میکرد به اتاقش میرسید. یک کتابخانهی خمیرکاغذی کوچک و یک تخت سفری جاگرفته در زیرپلهی چاپخانه؛ که توی دیوارش پنجرهی کوتاهی تعبیه شده بود که رو به کوچه باز میشد. از اینجا بدش نمیآمد. عادت کردن هم سخت نبود. هر روز صبح تا بعد از ظهر باید جوهر در مخزن میریخت و کاغذها را جمع میکرد، برش میزد، دستگاهها را روشن و خاموش میکرد. گاهی هم آشپزی را به عهده میگرفت . کار پخش بستههای کاغذ با دختر آقای محمودی بود که کسی نمیدانست اسمش چیست(سودی یا سوفی یا چیزی به همین آهنگ صدایش میکردند). دختری بیست و چندساله؛ با اندام استخوانی، موی سرخ و صورت دراز که به پدرش رفته بود. پنج ماهی میشد سُها اینجا زندگی میکرد و کار یاد میگرفت.
چاپخانهی محمودی. ساختمان خشتیای چند کیلومتر دور از شهر که در شهرکی پرتافتاده قرار داشت. محمودی زمانی مالک نجاری سابق پروین بود، تا پیش از آن که برای جایی بزرگتر دکانش را به پروین بفروشد. تنها آشنایی که در این شهر داشتند و زنده مانده بود. سبیلهای بلند و قرینهای داشت که انگار هرکدامشان، زمانی تکهای از قرنیز دیواری سرخ بودند. موهای کمپشت، صورتی بیقاعده بلند و عینک قابشاخی ضخیمی که انگار چیزی را از چهرهاش پنهان میکرد. آدم بیآزاری بود که انگار چیزی ته وجودش مرده بود. محمودی با سُها راحت کنار میآمد. بی دِنگ و دردسر یاد میگرفت و حرف زیادی نمیزد. اندازهی برادرش هم گوشتتلخ و نچسب نبود.
گذر زندگی ـ کند؛ مثل دستگاههای چاپ.
شرایط بیرونی ـ مثل سر و صدای دستگاهها پوچ و سرسام آور. اما نتیجه بخش. کاغذ زمان زود از نوشتهها سیاه میشد..
Tango...برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 155