دیوارکوب خرداد

ساخت وبلاگ
(توضیح: تاریخ این سطرها به روزهای پایانی خرداد ۹۷ باز می‌گردد)

 

صفر: به خواب دیدن

 

 

۱

 

خواب دیدن و به خواب رفتن اتفاق خوبی است . آدم را از درد دور نگه می‌دارد، از سرخوردگی،از اخبار روزانه، از جیوه و خون و تمام سیالات چندش‌آور پرت می‌کند به جاهایی که ندیده‌ایم و درواقع اگر هم بهشان فکر کرده باشیم، جایی مانده‌اند پشت تاریکی‌های ذهنی که به این آسانی نمی‌شود درونش رخنه کرد . انگار این روزهای خردادماه همه خواب‌های عجیب می‌بینند . خواب‌های مسخره و نه ترسناک . خواب‌هایی که رویاگون و خوشایند نیستند، اما در نهایت هم نمی‌شود نام آن‌ها را کابوس گذاشت.  در این خواب‌ها کارهای مثبتی انجام می‌شوند . مثلا چندشب پیش دیدم که دارم با دوستی حصارهای دور شهرک را با اره می‌بریم و روی شعارهای دیوار رنگ سفید می‌مالیم . اما کارمان انگار از روی وظیفه است؛ بی‌هیچ امیدی به باز نگشتن حصارها . صبح که بیدار می‌شوم اگر ارزشش را داشت می‌نویسم شرح ماوقع را . اگر چیزی به یاد بماند . توی خوابهای این چندوقته یکیشان را خیلی دوست داشتم . اینطوری بود که بازارچه فاز سه شهرک اکباتان دهان باز کرده بود و وسطش یک سینمای باشکوه پدید آمده بود. چیزی شبیه سالن لومیر جشنواره کن. توی سینما بوی رنگ می‌آمد، بوی نویی، بوی خانه بودن. به دیوارها پوستر فیلم‌هایی چسبانده شده بود که هیچ‌کدام را نمی‌شناختم . بیشترشان خارجی بودند؛ از ترکیه و یوگسلاوی سابق و لهستان و فنلاند. تقریبا کسی نبود . روی صندلی نرمی گوشه سالن نشستم و به آدم‌هایی چشم دوختم که توی رستوران کوچک کنار گیشه غذا می‌خورند . نگاهم می‌‌کردند. دو نفر از اقوام را دیدم که با ظرف‌هایی خالی در دستشان می‌آمدند سمتم. یکی‌شان توی دستم یک بلیت گذاشت. گفت: یادت نره .  نمی‌فهمیدم چه می‌گوید . رفتم سمت سالن . روی پرده با حروف پر پیچ و تابی به رنگ سبز زنگاری اسم یک فیلم ایرانی آمد.  نمای بسیار نزدیک صورت علی مصفا که زل زده بود به دوربین و بعد تصویر یک حوض پر از خون . از خواب بیدار شدم و بدون ذره‌ای کنجکاوی که این چندثانیه ابتدای کدام فیلم آینده هستند یا نیستند رفتم سر باقی کارهایم . حتی این جزییات را جایی ننوشتم . اما یادم ماند .

یا توی یک خواب دیگر خودم نبودم . مرد تکیده‌ای با ریش‌های بلند حنایی ، که روی صندلی یک کافه نشسته و منتظر کسی که با او احتمالا قرار دارد . مرتب پول‌های درون کیف پولم را می‌شمردم و خودم را در آینه کوچکی می‌دیدم که ژولیده نباشم. حالم خوب بود و در عین حال دست و دلم می‌لرزید. احتمالا کسی که می‌خواستم ببینم را دوستش داشتم در خواب. توی آینه پلکم می‌پرید . آهسته چشم‌هایم را بستم. دوباره باز کردم . کمی بهتر شد . صدای پرنده‌ها می‌آمد، و لا به لای صدای آوازشان، صدای خوردن دانه‌های تگرگ روی سقف‌ها... چیزی به پایان نمانده بود.

 

یک: روزمره زیستن

۲

صبح شده و آفتاب بالا آمده . هنوز صبح نشده از حوصله خالی‌ام. انگار یک نفر با سوزنی، حوصله‌ام را مانند باد کشیده و توی کپسولی با خودش برده( به چه دردش می‌خورد؟). حالا چیزی که مانده است تکه پوستی خالی است؛ شل و بی‌استخوان و در هوا آویزان . از جا بلند می‌شوم و سعی می‌کنم به خودم کش و قوسی بدهم تا خواب از تن بپرد. سرم گیج می‌رود و بدنم به ناگاه بی‌حس می‌شود  خودم را روی مبل اتاق نشیمن می‌یابم، گیج، شبیه مسافران زمان. یا شبیه قومی که سال‌ها به عذاب خواب دچار بوده . چیزی بین عذاب و موهبت الهی. ساعت می‌گوید شش و نیم است .. باید رفت . امروز آخرین امتحان را می‌گیرند .. امتحان‌های بیخود سال چهارم که نه ربطی به کنکور دارند و نه اصلا روند منطقی. صرفا امتحان می‌دهیم که داده باشیم .

نهایی‌ها یک دو هفته پیش توی یک مدرسه قراضه و قدیمی در نظام‌آباد برگزار شدند؛ جایی که هنوز کاشی ابتدای افتتاحش، با همان ادبیات دوره پهلوی دوم به جا مانده بود . سنگ، جنسی داشت که نه می‌توانستند پایین بیاورندش و نه می‌توانستند مخدوشش کننند . همین شد بود که خوشبختانه بخشی از تاریخ ـ خوب یا بدش مهم نیست ـ در امان مانده بود از دست شور بی‌معنای تخریبگرانه عده‌ای.. مدرسه بی در و پیکری بود با دو تا حیاط، کاشی‌ها و سنگفرش شکسته ، یک دستشویی بی‌دیوار و دو تا سالن امتحان که هر کدام دارای راه‌پله‌هایی مارپیچی بودند با تعداد زیادی پله . سالن امتحان مثل سالن کشتی بود یا مثل گود زورخانه . یعنی از آن صداها تویش می‌پیچید. فضای جلوی سالن امتحان که مراقب‌ها می‌ایستادند، گرد بود و بعد سالن تا انتهایش شکل یک مستطیل را داشت. اصلا انگار دایره‌ای بود که به زور درون مستطیلی فرویش برده بودند و هنوز از گیجی ـ و درد احتمالی فرو شدن ـ سال‌ها بود که علائم حیاتی نداشت. جلوی دایره سه تا پنکه قوی با نهایت سرعت باد گذاشته بودند که باعث می‌شد برگه امتحانی روی صندلی امتحان امکان ماندن نداشته باشد و کف زمین را ترجیح بدهد به میز فکسنی پر خراش و جوهر . سطح امتحان‌ها پایین بود و جملگی ساده بودند؛ خدا را شکر که نیاز نبود زیاد آنجا ماند و به سرنوشت محتوم چاییدن و صدازدگی حاد دچار شد . بعد از پایان نهایی‌ها، باید می‌رفتیم همان هنرستان غیرحضوری مسخره که آن‌هم بنای کج و معوجی بود مرکز شهر بدون رعایت اصول معماری، و باز امتحان می‌دادیم. امتحان‌هایی که حد وسط نداشتند. یا آسانِ‌آسان بودند یا سختِ‌سخت. بعد هم سوار اتوبوس شدن بود و برگشتن به خانه. یک هفته‌ای می‌شود که امتحان‌ها تمام شده‌اند. کمتر از دو هفته هم از تمام شدن موقت کلاس‌های دوست‌داشتنی کنکور گذشته. باقیش را گذاشته‌اند برای بعد از هفتم تیرماه، هفته‌ای سه روز کلاس و کارگاه با موضوعات مختلف. آدم‌های آشنا و روزها و رویاهایی که آهسته از روی سر ما رد می‌شوند تا به زندگی دیگران سایه بیندازند... چند شب است خواب نمی‌بینم . ساختمان سیمانی شرق شهر خواب‌هایم را یکی یکی خورده. باقی‌مانده‌شان را هم خودم درون کاسه‌ای جا گذاشتم و زیر درخت‌های زیتون روبروی خانه‌مان گذاشتم...

 

(ناتمام)

 

 

Tango...
ما را در سایت Tango دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 155 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1398 ساعت: 1:54