۹

ساخت وبلاگ
دو، یک، چهار

کار جدید آن‌چنان که به‌نظر می‌رسید سخت نبود. حتی بخش‌های لذت‌بخشی مثل سوار شدن به آسانسوری داشت که در جهات عمودی و افقی حرکت می‌کرد و خانه‌ها را به هم می‌رساند.. همیشه از گذشته برایش حس خوبی داشت دادن نامه‌ی هرخانه به اهالی خانه‌ها.. فرستادن غذای کارگران نظافت راهرو و پنجره‌ها با بالابر غذای پشت آسانسور هم کار دشواری نبود. هم غذایشان را از جای دیگری می‌فرستاند و هم بالابر آن‌قدر سریع بود که وقتش را نگیرد.. خیلی زود به خانه‌ی کوچک رو به‌دریایش عادت کرد و حتی دوستش داشت. برای خانه قفسه‌های چوبی ساخت و پرده های تور دوخت. روزها می‌گذشتند.. زود به همسایه‌های ساکت عادت کرد و حتی خیلی‌ها را به نام شناخت. با سالمندان گاهی سلام و احوال‌پرسی می‌کرد.مختصر. و گاهی توصیه‌ای و اگر از دستش بربیاید کمکی..تا چهارشنبه هیچ‌کس نامش را نپرسید.. انگار برایشان مهم نبود . خودش هم خودش را معرفی نکرد.دلیلی نداشت.. هنوز پس از یک هفته از خانه بیرون نرفته بود..دوست داشت شهرک را، مغازه‌ها را، و بیش از همه پلاژهای اقیانوس مصنوعی را ببیند.. اما دنیای بزرگی بود . نسبت به تمام سرزمین های از پیش فتح شده بزرگ، ناآشنا و شاید ناامن. می‌ترسید گم شود.. و حالا زمان مناسبی برای گم شدن نبود. شاید چندهفته بعد..


برچسب‌ها: تجربه های نوشتاری Tango...
ما را در سایت Tango دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 129 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 8:51