۱۰

ساخت وبلاگ
دو، یک، پنج

چهارشنبه یکی از ساکنان طبقه‌ی دهم درخواست کرد که کف خانه‌اش ساییده شود. طبق قانون هیئت مدیره حقوقی جدا می‌گرفت و کار را انجام می‌داد.صدای آسانسور.طبقه دهم. سطلی آب و کف برایش آماده کرده بودند و چند تی و جارو تکیه داده به دیوار..مجموعه‌ای از خانه‌ها کنار هم و روبرویشان راهروی بالکنی سرتاسری بزرگی که رو به آب بود..  زنگ خانه‌ی چهارم را زد.در خیلی زود باز شد. زنی میانسال با موهای از پشت بسته و کنارش پسر کم سن و سالی- از آن‌ها که نمی‌شد گفت پسربچه‌اند یا درحال بلوغ و به شکل قابل تحملی بین این دومرحله در گذارند و سنشان در حرکت است بین ده تا سیزده- پشت در بودند. زن بی‌حوصله گفت که وسایل را جمع کرده‌اند و کف خالی‌ست برای کار و از مارپیچ پله‌های وسط خانه به اتاق طبقه‌ی بالا رفت. پسر به سمتش آمد.

پسر پرسید: شما همون نگهبان جدیدید؟

و شنید: آره.تقریبا. درسته.

ـ می شه یه چیزی بپرسم؟

- حتما.

- اسمتون چیه؟

زن لبخندی زد. پس برای یک نفر مهم بود.

گفت: الان یا قبلا؟

پسر گفت: چی؟

زن گفت: قبول داری آدما زمانای مختلف اسمای مختلف دارن؟

پسر چیزی نگفت.

زن ادامه داد: وقتی به دنیا نیومده بودم قرار بود اسمم تهمینه باشه.اسم مادربزرگم.وقتی به دنیا اومدم شبیه تهمینه نبودم براشون.. اسمم شد ژاله. تا سال‌ها ژاله بودم.. یه زمانی، یه دوستی صدام می‌کرد خورشید. هیچ وقت نپرسیدم چرا.منو شبیه کلمه خورشید می‌دید لابد. با تمام نقطه‌ها و پیچ‌ها و قوس‌ها.. و تا چندسال پیش یه جایی کار می‌کردم که ۲۳۳ بودم. یه عدد سه رقمی. بدون هیچ نشانی از آدم‌واری . تو اسمت چیه؟

پسر تعجب کرده بود. و در عین حال می‌خواست برخوردش محترمانه باشد. گفت: آهان.. اسمای دیگه رو نمی‌دونم . ولی من سهراب‌م.

زن-ژاله-خورشید، ۲۳۳، گفت: اسم قشنگیه. خوشحالم از دیدنت؛ سهراب.

پسرک-سهراب تشکر کرد و خداحافظی. کوله‌پشتی ای روی دوشش گذاشت و از در بیرون دوید. سرسرا و اتاق‌های کوچک در کمترین زمان ممکن تمیز شدند.. کار که تمام شد، ژاله به سمت آسانسور رفت و دم در خانه‌اش پیاده شد. باید به زودی زود از خانه بیرون می‌زد .. هرچه فکر می‌کرد به فکرهای صبحش، نشانی از منطق نمی‌یافت. گم شدن بی‌معنا بود. حالا فکر دیگری جای فکر گم‌شدن را گرفته بود .. چندسال پیش..یا چند دهه پیش خودش را جایی ژاله معرفی کرده بود؟ درحال باز کردن در خانه اسم خودش را چندبار به زبان آورد. آشنا نبود.. آهی کشید و وارد خانه شد. در ذهنش تصاویر جان می‌گرفتند.


برچسب‌ها: تجربه های نوشتاری Tango...
ما را در سایت Tango دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 147 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 8:51