آبی

ساخت وبلاگ
حالا
شاید باید زمان تاثیر بیشتری روی نوشته‌ها بگذارد و مشخص کند که حالا وقت زدن چنین حرفی‌ست یا نه..
اما،هر چه هست،حضور برخی از مهم‌ترین آدم‌های زندگی را، و برخی قاب‌ها را نادیده نمی‌توان گرفت.. برای من به یاد آوردن آن عصر اردیبهشت، و شخص همراه آن‌ روز؛ به دل دور و به زمان نزدیک باعث آرامش است در این روزهای تار ..

آن روز

 اگر می‌توانستم و دست خودم بود، از برخی لحظه‌ها هفتادهزار عکس می‌گرفتم. و فریم ها را هفتاد هزار بار جلو و عقب می‌کردم که باز برسم به همان جا و همان تاریخ.باز تو،با آن آرامش، و قداستی که پشت آرامشت بود،پاک مثل ابرهای اردیبهشت. آن‌جا بودی. نشسته بودی و با تمام آرام بودنی که در جهان هست، با تمام آسودگی آسوده‌خاطران جزیره ها و سایبان‌های کویر. دوست داشتم می‌دانستم سردت است یا نه. اگر سردت بود خودم روی دوشت پتو می‌انداختم،آن پتویی که هم رنگ خودت بود و در رد تنت گم می‌شد و یک لیوان چای_یا بهارنارنج_ یا چای با بهار نارنج می گذاشتم کنار دستت و محو ورق زدنت می‌شدم در سکوت. انگشت‌های کشیده.. سبز بودن بهار روی سفیدی کاغذ.نپرسیدم می‌توانم بنشینم یا نه. نپرسیدم چطور است چیزی که می‌خوانی.نشستم. چیزی نگفتم که آرامشت را به هم نزنم..در سیاره‌ی خودت بودی.زمان ایستاد.خاطرات پریدند.دلمشغولی‌ها هم.اما از آن‌وقت به بعدش در ذهنم ماند. شاید چندوقت بعد از ذهنت،ذهنم،ذهنی رد شود که آن لحظه جایی ثبت نشد و :برگردیم عکس بگیریم!
 و شاید در تاریکی غروب روزی که با هم باشیم یا جایی ببینمت، خاطره ی آن بعد از‌ ظهر تداعی شود که من شکسته‌ی پریشان بین میزها می گشتم و کتاب‌های مختلف بر می‌داشتم و بر می‌گشتم سر میز خودم.آرام گرفته بودم و انگار در مغزم قوی‌ترین دیازپام‌ها و اگزازپام‌ها اثر می‌کردند. شصت صفحه در چهار و نیم دقیقه.. مهم نبود چه می‌خوانم. معرکه در معرکه‌ی میرباقری با نثر ساده و آهنگینش،یا  جلدی از همشهری داستان و آن داستانی که خواندم و یادم ماند.. "همه‌اش در آسمان بود"۱ با آن نثر تلخ و غریب . خواهری که گریه نکرده بود و از پسین بام شهر هم کبودتر بود.. مهم نبودند..تو مهم بودی.این‌ها همه یادم می‌رود. حتی این هم یادم می‌رود که بغض می‌دوید سمت من و من می‌دویدم سمت آن در که رو به تو و دیگران منفجر نشوم.. حتی این که اسم چندنفر را از فهرستم همان روز خط زدم برای ابد و هنوز نمی‌توانم ببخشمشان،حتی این که "دگر ز خاطرم اندیشه ی دراز برفت.."۲ اما، تو هستی و خواهی ماند_ زنده و بیدار.واقعی تر از تمام دروغ های روزمره..آرامش همیشگی این خانه.و به قدمت و اصالت مکتب.

۱: نام داستان کوتاهی‌ست از سپیده صریحی که در شماره‌ی مهر ۹۰ همشهری داستان به چاپ رسید

۲: مصرعی‌ست از عبید زاکانی.


برچسب‌ها: من و دیگران, آبی Tango...
ما را در سایت Tango دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 134 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 8:51