۱۱

ساخت وبلاگ

دو، دو، یک


این قصه ی همیشگی نبودن است.. پنجه ای مشتی شن از روی زمین بر می دارد و باد به سرعت چاله را از شن های نو پر می کند. در شروع حفره خالی ست، بعد پر می شود و پس از مدتی آن قدر خالی که حتی خالی تر از روز از دست دادن.. از درد فراری نیست و باید عادت کرد..
هرچه بود زندگی ادامه داشت.صبا و پروین برای سهای کوچک دایه ای گرفتند و هرکدام به کارشان ادامه دادند. پروین از چوب پیکره می تراشید و صبا معلم بود.دو مکان نزدیک به خانه..
. همه چیز همان بود که بود..فقط خانه دیگر مادری نداشت. یا اگر داشت،جایی بود عمق خاک.

پروین روز پس از تولد در دفترش نوشت: .

_ ...مادر را با دست های خودمان به خاک سپردیم. زیر همان بوته ی نسترن گوشه ی حیاط که دوستش داشت و با حوصله آبش می داد. خاطراتی که از مادر داشتیم را نمی توانستیم به سادگی فراموش کنیم. هرچند که این آخر عمری بدخلق و بی حوصله شده بود و هیچ کداممان را یادش نمی آمد.بارها شده بود که دزد خطابمان کند،حرف نیشدار بزند، ناخن هایش را در پوست دستمان فرو کند، نشنود.. اما طبیعی بود.اقتضای فرتوت شدن.. دم رفتن پوستش شفاف تر شده بود،پلک هایش چین افتاده بودند و لب هایش جمع بودند.انگار وسط گفتن کلمه ای..
شهر قبرستان ندارد.. صبا پیشنهاد داد خودمان را در دردسر نیندازیم و رهایش کنیم توی آب یا بیابان نزدیک خانه. اما نمی شد.دلیل نداشت. بی معنا بود..
حالا و از این پس زنده ایم. به گونه ای دیگر. مانند لنگه های دری که فشردن هردوشان راه ورود به خانه است. تا هرکجا که باید و لازم بود می مانیم تا خانه فرو نپاشد.. و ساکن تازه ی کوچک خانه تنها نماند. شاید با ماندن خانه خانه تر شود..


برچسب‌ها: تجربه های نوشتاری Tango...
ما را در سایت Tango دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 132 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 8:51