کارد

ساخت وبلاگ
۱

... پسوند نام خانوادگی‌ات کلمه‌ای کهن بود به معنای کارد . بی‌ربط هم نبود.مانند آن کاردهای گوشت بری‌ای می‌مانستی که حتی استخوان را هم به آسانی پنیر می‌برند. اگر می‌خواستند در راسته‌ي بازار تبلیغت را کنند شبیه این می‌شد: دوطرف بُرنده و تیز. اول از مشخصات فنی کالا-کارد- تو می‌گفتند و بعد از آن بی‌هیچ ابایی می‌رفتند سراغ ویژگی‌های شخصیتیت. بُرنده و ناپایدار،نازپرورده و لوس، باخت-باخت. چوب دوسر طلا. از ریشه در نابودی..

پشت سر آن که نیست نمی‌توان زیاد حرف زد؛ اما تو از آن‌هایی بودی که هیچ نقطه‌ی قابل دفاعی نداشتی و هیچ‌کس منکر این نبود.حتی خودت.حتی پدرت، آن که صدنام رویش نهاده بودی و درست وقتی که انتظار داشتی مانند آن سی و سه سال پیشی که هر خبطی کرده بودی، طوری پنهانش می‌کرد از چشم دیگران و پشتت را می‌ گرفت، دورت انداخت، انداخت ته چاهی که گوشه‌ی خیابان خانه‌تان کنده بود سال‌ها پیش. به امید این که به نفت برسد. ( و سرآخر رسید). در روزهای خردسالی بودم که از یک دریچه‌ی بین دنیایی‌ به دنیای ما پرت شدی. خسته بودی مانند غریقی که هزار روز روی دریا شناور بوده باشد و زنده مانده باشد، و سرآخر به ساحلی رسیده باشد. ساکت و کم حرف. من در سنی بودم که تاب دیدن غریبه‌ای را نداشتم . به شکل احمقانه‌ای خجالتی. برای گفتن یک سلام جان از تن در می‌رفت. آدم توی آن سن و سال یا زیادی سرش پایین است، یا زیادی پررو و خانه به هم‌ریز. درست دم در خانه‌شان- خانه‌ی پری این‌ ها که از اقواممان بودند ظاهر شدی. با آن کت و شلوار شق‌و‌رق، جعبه‌های سیگار چپانده شده توی جیب ها و بغلی ها، ساعت طلای خودنمایانه‌ات وقرص هایی که مشت‌مشت در طول روز برای اعصابت می‌خوردی. پس از یک هفته که فتنه، مادر پری لباس هایت را شست و  لباس های تن سیاوش، برادر پری اندازه‌ی تنت شد ادعاها و داستان‌های دور و درازت آغاز شدند . می‌گفتی که جوان ترین عضو فلان حزب و تشکیلات بودی و اول کسی جدی‌ات نمی‌گرفت، درحالی که آخر کار خودشان خواستند بمانی و از آن بعد زدی بیرون که به این جهان بیایی برای تجربه‌ی یک اتفاق تازه و یک جهان نو. کسی داستان‌هایت را برای باورکردن گوش نمی‌داد. سرگرم کننده بودی وقتی سیگار و قرص اثر کرده و بدون خودخوری داستان‌ها می‌ساختی. یک روز قصه در امریکا می‌گذشت، یک روز در لیتوانی، یک روز در کوچه پس‌کوچه‌های اهواز و خیلی روزها هم در کشورهای جهان خودت که اسم هیچ‌کدامشان را نشنیده بودیم و در کشور خودت بودند. اسم یکیشان را فقط یادم هست : آسِنیا ( بگذریم از این که بزرگتر که شدم فهمیدم نام بخش‌ اول هتلی‌ست در تایلند و نه کشوری خیالی و جعل نیز به جرم‌های پرشمارت افزوده شد.). پری کم‌کمک مجذوب قصه‌هایت شد و تمام روز را برای ساعت افیون و قصه- پدرش اینطور می‌گفت- صبر می‌کرد . سیاوش کاری به کارت نداشت . در اتاقش با صندلی‌های بادی و تلویزیون آخرین مدل با بازی‌های ویدیویی سرگرم بود . پدر پری هوایت را داشت، دفتری برایت اجاره کرد و حتی پیشنهاد کرد که برای همیشه در خانه‌شان بمانی به بهانه‌ای. مانند برادر بزرگتر سیاوش می‌دانستت که قرار بود نامش سینا باشد، و در سه روزگی براثر خفگی مرد. درست هم سن بودید. یک سال تمام درخانه ماندی و جلوی چشم همه- تحت تاثیر نشئه‌ی کدام افیون بود نمی‌دانم- گفتی که پری را دوست داری و دوست نداشتنش ممکن نیست. پری زیبا بود، خواستنی بود، باسواد بود و خیلی چیزهای دیگر.اما سهم تو نبود و در حالت هشیاری شاید بهتر از همه این را می‌دانستی..

۲

آن دهه در زمانِ زمین ما به وسط رسید. کارت رونق گرفت و خانه‌ای دور از خانه‌ی چندطبقه‌ی پدر پری خریدی که تخت بود، اما به بزرگی تمام طبقات خانه‌‌ی پری روی هم . وسوسه شدی پدرت را هم بیاوری. و دیگران زندگی‌ات را. یک روز تمام با پدر پری حرف زدی که راضی شد و پدرت، که پولش از پاروهای ناموجود و موجود جهانی بالا می‌رفت و همه این را می‌دانستند از یک بازار مرزی دستگاهی خرید که به آسانی یک متلاشی شدن و باز از نو ساخته شدن می‌توانستی با آن بروی بعدی دیگر و زمانی دیگر. برادرت درحال خواندن جزوه‌های باقی‌مانده از میتینگ‌هایی که تو زمانی در آن‌ها شرکت فعال داشتی بین کودکی و میانسالی تاب می‌خورد و استاد سخنوری در شعارهای پوچ شده بود؛ که مُرد. من تا سواد پیدا کردم کتاب‌هایی را که نوشته بودی خواندم و تک‌تکشان حوصله‌ام را سر بردند. وقتی نشئه بودی از هرلحاظ سرگرم کننده‌تر حرف می‌زدی. در کتاب هایی که من خواندم تنها یک مشت شعر نو و کهن را برداشته بودی، زیرشان چندخط توضیح نوشته بودی و درواقع معنی‌شان کرده بودی با تغییر فعل کرد به شد و گشت به گردید. مراسم عروسی تو و پری سرگرفت. نه در یک تالار، بلکه در حیاط یک شیرخوارگاه که شب‌ها اجاره داده می‌شد و به کودکان در زیرزمین اسکان می‌دادند تا مراسم تمام شود. با تاب‌و‌سرسره‌های زنگ‌زده‌ی توی حیاط مشغول بودم و وقتی صدایم کردند بیایم بالا، خداخدا می‌کردم که از من چیزی نپرسی. ترجیح می‌دادم صدایت را، گنگ و گم و گیج و خش‌دار بشنوم اما خودم حرف نزنم( و با گذشت این همه سال و تمام شدن کودکی‌ام چقدر بی‌معنی به نظرم می‌رسد این شرم و میل به حرف نزدن در برابر غریبه‌های تازه آشنا). آن شب هیچ چیز آن‌طور که باید برگذار نشد. پاشنه‌ی فتنه شکست و پدر پری را بردند زندان به علت یک سوتفاهم، سیاوش تمام شامتان را خورد و حجله‌‌تان را به هم ریخت و توی شام عروسی خرده‌شیشه‌های رف شکسته گلوی همه را می‌آزرد. تو عصبی بودی و پری مانند همیشه شاد.مانند همیشه انگار جایی دیگر. نمی‌دانم آن شب را چگونه گذراندید و گذراندی- همان شب برگشتیم خانه‌مان و تاچند ماهی حتی نامت در خانه‌مان نیامد.. درست تا عید سال بعد که همه جمع شده بودیم خانه‌ی یکی از اقوام..

۳

شب مهمانی حالت خوب بود. قرص نمی‌خوردی. سیگارهم نمی‌کشیدی. بزرگ‌تر شده بودم و دیگر دنبال این نمی‌گشتم که به شکلی و گونه‌ای خودم را پنهان کنم . حالا شبیه سرایداری می‌دیدمت که صاحب خانه برای کمک‌دست بودن و شستن ظرف‌ها استخدامش کرده. غریبه‌ای که رفتنی است و آزاری ندارد. ظاهرا چندماهی بود داستان نمی‌گفتی و سرت به کارهای جدی‌تری برای دوام زندگی مشترک گرم بود. آن‌شب مثل خیلی وقت‌ها با سیاوش درحال گپ‌و‌گفت بودم که تو و پری با هم اعلام کردید که خوشحال می‌شوید هرکسی همراهتان بیاید و خانه‌تان را ببیند. ما به هرحال باید سری بهتان می‌زدیم . هرکس بهانه‌ای آورد برای نرفتن. برخلاف پیش اما تحویلت می‌گرفتند. از کراماتت دم می‌زدند و سفرهای بین‌زمینی که می‌روی. از دست‌نوشته‌هایت و از کارهای اثربخشت در سطح شهر. فتنه برای همه چنددور رزومه‌ات را خوانده بود.. باورشان شده بود.باورت شده بود. اما چندنفر هم نه..

فردا صبحش-چندساعتی پس از بیداری- آمدیم سمتتان. سمت خانه‌ی بی‌اندازه بزرگی که کسی به جز تو و پری و پدرش و فتنه به چشم ندیده بود و باور نمی‌کرد که باشد. و دیدیم هست. خانه‌ی با آن بزرگی پر از پرتی بود. فقط سه اتاق داشت و اتاق-دراز و دنگال . یکی‌شان خالی و با موکتی نرم و کرم پوشیده شده، یکی اتاق خواب تو و پری و یکی‌شان اتاق مطالعه بود که بعدتر فهمیدم تحت تاثیر هر مکانی توی هر کتابی که می‌خواندی فضایش را عوض می‌کردی. آن‌روزها - تحت تاثیر بادبادک باز خالد حسینی - سعی کرده بودی اتاق دود شخصیت پدر را دربیاوری. اما اتاق جای بوی زنجفیل، بوی وینستون آبی مانده می‌داد. خانه یادم نماند. اما تا برگشت و پس از برگشت هرگاه به تو فکر می‌کردم حس عجیبی می‌آمد سروقتم.. انگار به گناهی نابخشودنی که انجام داده‌ام فکر می‌کنم،و جز نگاه شماتت باری از سمتی نمی‌آید. پشت ماشین ایستاده بودی و در آن ظهر گرم فروردین ماه دست تکان می‌دادی. این شد آخرین تصویری که در ذهنم ماندو تا چندماه هروقت به یادم می‌آمد، احساس گناه می‌کردم از این که به نام کوچک صدایت کردم. دیگر از تو خبری نداشتیم- دست‌کم تا چندسال بعد. روزهایی که دیگر بچه نبودم.

۴

پس از چندسال گذشتن از آن روزهای فروپاشی و باروت، گذشته حال می‌شود و نامی از تو به گوش می‌رسد. نامه‌ای طولانی نوشتی به آن‌هایی که هیچ‌وقت حرفی با ایشان نداشتی و تنها در سکوت لیوانی در دست و سیگاری در دست دیگر به جایی نامشخص زل می‌زدی(یا اگر سیگارت نبود با گره‌ی کراواتت ور می‌رفتی، تلاش می‌کردی یکی از آن شعرهای درهمت را برای طرف بخوانی و یا از پدرت صحبت کنی که قهرمان بزرگ زندگی‌ات است).

یکی از آن‌هایی که با هم حرف چندانی نداشتید.. در زیر این سقف با ما زندگی می‌کرد(و می‌کند).  نامه‌ات را تا رسید خواند:

سلام کردی و احوال پرسی. نوشتی که چندسال است که خبری از پری نیست.. دیگر با هم نیستید. در یک خانه نیستید. اول لکه‌ها کم‌کم کف خانه را گرفتند(از سقف آب می‌آمد)، بعد صورت پری را لکه‌هایی پر کرد که از آن‌ها هیچ نمی‌دانستی و سوزش و خارششان باعث عصبی شدن پری شده بودند. جای بعدی لکه‌ها برای نشستن روی اعتبار و آبرویت بود. خانه‌ات روی سرت ریخت، رفیق‌ها و همپالکی‌های حزب حتی نمی‌گذاشتند توی انبار بخوابی و از جایی که خودت برایشان ساخته بودی بیرونت کردند. به قهرمان بزرگ زندگی‌ات پناه بردی که مدت‌ها بود برگشته بود به جهان خودتان.. و خیلی دیر فهمیدی که پدرت پوچ تر از آن بوده که حتی جواب سلامش را بدهی. پیکره‌ی عظیمی که در ذهنت ساخته بودی و با اولین سیلی که به صورتت خورد فروریخت. نوشتی که کولی‌وار شهربه‌شهر می‌روی و ممنون می‌شوی که اگر کسی کمک کند بگذارد دوروز بیشتر بمانی.. نامه ناتمام مانده بود و در صفحه‌ی آخر تصویری از کودکی‌ات دیده می‌شد. شبیه چیزی بودی که از تو یادم بود. بدون عینک ذره‌بینی، دکمه سردست و کراوات، جعبه‌های سیگار و قرص و ریش‌های بور بلند..  عکس کسی از کنارت قیچی شده بود. شکی نبود که بود؛پدرت.

۵

جواب‌ها به نامه‌ات یا سکوت بود، یا پوزخند، یا ناسزا. هم‌خانه‌ی ما دلش می‌سوخت. اعتقاد داشت که "چیزی نشدن" حقت نیست و با تمام دروغ و دبنگ‌هایی که سر هم می‌کردی خوب بودی. حتی همخانه ما هم جوابت را نداد. دیگر برای کسی از آن شهر دور نامه‌ای نفرستادی .. گه‌گاهی شعری برای پادشاهی می‌گفتی و صله‌ای می‌گرفتی، یا با کاسه‌ای غذای صدقه صبح را به شب می‌رساندی. دیگر تا چندین و چندسال فراموش شده بودی، هیچ‌کس اسمت را جایی نبرد. تا همین امروز عصر که نشسته بودم پای نوشتن یادداشت ناتمامی .. خبر رسید که مانند کارد برنده‌ بودی و از هر دوسو برنده‌ی خودت. دهان‌هایی که در فقدانت یاوه گفته بودند مرثیه سرایی می‌کنند و سنگت را .. به سینه که نمی‌زنند/ اما ادعا می‌کنند که با آب چشم می‌شورند و چه کسی باور می‌کند کسی دوستت داشت .. به جز پری، آن‌ هم زمانی که داستان سرا بودی .. به من خبر دادند که به آرام‌ترین شکل ممکن مردی. بدون درد، در خواب، پای دیواری در شهری خارج از مرز.. پدرت پیکرت را خرید و خودش در شهرتان ترتیب دفنت را داد. تا اعلامیه را دیدم باور نکردم .. و تا تصویر خاک گرفته‌ی قدیمی آن شب را . نزدیک سیزده سال پیش دیدم حسی برگشت که سال‌ها بود نبود. داشتم زیرلب برایت آرزو می‌کردم که : آرام بخواب، که برای مرده‌ها هم از آن قصه‌ها بگو، که دیگر بُرنده نباش .. که حال آن تابستان شش سالگی برگشت و دست‌هایم آغازگر نوشته‌ات بودند.تنها چیزی که از تو یادم بود .. یک کارد برنده‌ی بازنده..


برچسب‌ها: من و دیگران, خانواده Tango...
ما را در سایت Tango دنبال می کنید

برچسب : کارد, نویسنده : vadie78 بازدید : 125 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 8:51