برای دستهایی که کارشان آموختن بود.
... از درآمدی داخل. دنبالهی شال سرخ روی شانهی راست. آزاد و رها. به شیشهی چپ عینکت؛ شکل غریبی دارد ـ نه دایره و نه بیضی و نه مربع ـ لکهای افتاده بود.لکهی ظرافت انگشت. خطوط لب؛قرینه و آرام روی هم خفته. لبخند محوی از اطمینان و آرامش. مژهها، بیهیچ نشانی از اضطراب و پریدن. نه عینک، نه گوشوارههای مروارید و نه آرایش ساده و کمرنگت چیزی را پنهان نکرده بودند از "خودت" بودن.
صدایت شبیه چیزی بود که فکر میکردم. چندوجهی. مانند شکلهایی که پیش از آمدن ما کشیده بودی برای توضیح دادن این که قرار است چهکار کنیم. طرحی که از هر طرف به آن نور بتابانی شکل نویی از حجم مییابد. و بسته به نور دارد که چه رنگی دیده میشود و چقدر پهن یا چقدر فشرده. صدایت در پارهای از جملات میلرزید. در برخیشان به شکل زنانهای بم بود و محکم . و گاه لطافت حنجرههایی که هیچگاه گریه نکردند و فریاد نکشیدند.
من داشتم به این فکر میکردم که تو چقدر یادآور .. اسم کسی یادم نمیآمد. یادآور چیزی بودی..
شیشهی عینکت را پاک میکنی. از در میروی بیرون که با دست پر برگردی.کلاس به وسیله نیاز دارد.
لعنت به احساس بازآشنایی و به یاد نیاوردن. بهش میگویند دژا ـ وو.
اسمهایمان را پرسیدی. اسمهایمان را دوباره از روی کاغذ خواندی. عدهی زیادی نیامده بودند. پرسیدی چه چیزی دربارهی این کلاس میدانیم. هرکداممان به اختصار چیزهایی را که خوانده بودیم گفتیم. به لبخند و سکوت سر تکان دادی.
گفتی: قرار نیست بهتون سخت بگیرم و ملای مکتب باشم. نمره منفی هم نداریم. فاصله سنیمون کمه، اما ازتون انتظار یه حرف شنوی مادر ـ فرزندی دارم. و .. روراست باشیم با هم. ممنون.
از خاطرات نه چندان دور دانشگاه گفتی. از حیاط دانشگاه هنر و عدهای که همیشه آنجا واحد پاس میکردند و دنیای خودشان را داشتند. چای میخوردند و سیگار میکشیدند و برای شیرفهم کردن هم از هر هنرمندی اسم می آوردند و قصه می بافتند.
گفتی: اونا توی یه مرحله موندن و به جایی نرسیدن. شاید هم رسیدن.به ایستگاه اول. ازتون انتظار دارم که درجا نزنید. من اینجام که کمک کنم به درجا نزدن.
سکوت؛
خندهی نصفهای، سفیدی دندانها. سریع لبها میپوشانندشان.همه شبیه تو میخندند ناخوداگاه.
از من دربارهی پیشینه و برنامه و مشوقم میپرسی.
توضیح میدادم.یک جای حرف میماندم.نمیدانم چرا. نمیدانستم..
گفتی: زنده باش. زندگی کن. وا نرو.یه نفس عمیق بکش . خیلی زود یادت میاد میخواستی چیبگی.
احساس خردشدن و شکست نمیکردم . درست میگفتی. یادم آمد. چیزی نگفتم . نگاه کردم به روبرو. به جایی که تو پشت میز روی آن صندلی اداری نشسته بودی و من، اینطرف روی صندلی امتحان با پایههایی که لق میزدند.
گفتی: اولش همیشه همینطوره. همه چیز گنگ به نظر میرسه و هیچ نمیدونی که چه چیزی رو دقیقا باید بکشی.از کجا باید شروع کنی. اصلا آموختههای کتابهای سالهای پیش رو دور بریزی یا فقط از اونا استفاده کنی.هرچیز ناشناختهای، هر اتاق تاریکی لزوما ترسناک نیست. خیالت راحت. مهم این نیست که الان شکلها کج باشن، رنگها از کادر بزنن بیرون، نفهمی منظورم چیه.مهم رسیدنه.
سر میچرخانم سمت همکلاسیها. چهرههای هیچ کدامشان یاداور چیزی نیست. اما تو را .. انگار دیدهام مدتها پیش. انگار ترکیب چند چهرهای که پیش از این صاحبانشان را زیستهام . جای صاحبانشان دست کردهام در موهایم و آه کشیدم، فنجان چای را به لب نزدیک کردهام و جرعهای نوشیدم، آینه را بوسیدم و زل زدم به رد لب و مادر بودم .. انگار این اولین بارِ اولین بار نیست.
کادر میکشی. نقطه میگذاری.کلمه مینویسی. چه خط خوبی.
گفتی: بدون مقدمه شروع کردم. شاید گیج کننده باشه. اما وقت زیاد داریم برای مقدمه چینی.اصل رسیدنه. لحنت تغییر میکند و صدایت حجم مییابد. میگویی: شروع کنید.
نور روی صورتت سایه انداخته. تارهای مو، چشمهای سادهی قهوهای و عطری که میماند. چیزی بین ترنج و یاس. چقدر عطر شبیه توست. تکهتکه شدن نور شبیه توست.
به اسم صدایم میکنی. کنار شکلها با رواننویس سیاه به تایید خط میکشی و میگویی: خوب بود. تشکر میکنم. شاگردهای دیگر میروند. شاگردهای دیگر میآیند.
زمان میگذرد. میگویی: کلاس تموم شد. خرج زیادی روی دستتون نمیذارم. فقط یه مداد و یه جعبهی کوچیک گواش.
تکلیف هفتهی بعد را اعلام میکنی. میگویی: تا هفتهی بعد. گردن به نرمی به سر زاویه میدهد و تارهای مویت را پشت گوش میاندازی. دستهای ساده. ناخنهای بیرنگ..
انگار مادری و انگار به معنا فرزندانت هستیم.. فرزندان حاصل از معنی یافتگی کلمات. فرزندان معنوی یک مادر معنوی . شاگردان یک استاد.
تو .. معنای "زی" مصدر زیستن و دستور به ادامهی زندگی. خوشا به ما که میشناسیمت از این پس و در بیپناهی ندانستن،گمشدن و حرف گمکردن نمیمانیم.
امسال سالخوبی باید باشد. از حالا پیداست. از شکلهای روی تخته پیداست. از دستی که رسمشان میکند.
برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 161