۱۲

ساخت وبلاگ
دو، دو، دو

جلوی گذر زمان را به هیچ شکل نمی‌توان گرفت. نه انگشتی که در سوراخ سد فرو رود و نه دکمه‌ای که با فشار دادنش بتوان به ایستایی و پایین آمدن جرثقیل نجات* فرمان داد و از ادامه‌ی حرکت جلوگیری کرد. زمان بی‌رحمانه می‌گذشت و زندگی نه سخت بود و نه آسان .. روزها پشت روزها و سال‌ها پشت سال‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. در زمستان درخت‌ها برگ ریختند و سرخ و زرد شدند ..

خرماهای سر از شاخه برنیاورده از گرما بریان شدند و سها یک سال بزرگ‌تر می‌شد.

سال دیگر: هیچ بارانی نیامد و ابرها مثل مردم لب به سخن باز نکردند ..

همه منتظر بازگشت آوارگان بودند. و سها یک سال بزرگ‌تر می‌شد.

بهار شد و زمستان نرفت. بی‌وقفه برف می‌آمد. جای سبزه سر هفت‌سین شاخسار کاج گذاشتند ..

ماهی در تنگش یخ زد و سها یک‌سال بزرگتر شد.

سازها را از خانه‌ها با زور برداشتند و سوزاندند و صداشان به هیچ‌کجا نماند؛

و سها یک سال بزرگتر شد ..

یک سال بهتر .. سال شکافتن ابرها و روشن تر شدن هوا. سازسازی‌ها از سر نو شروع به جان بخشیدن به چوب‌ها و سیم‌ها و پاره‌ فلزها کردند و دولت جدید از مردم عذرخواست.

سها یک سال دیگر هم بزرگتر شد. پس از روزها گذشتن و اضافه شدن چندده صفحه‌ای به تاریخ پر زیر و بالای آن سرزمین، سها دیگر چندان کوچک نبود( و خواهر و برادرش به میان‌سالی نزدیک شده بودند) . تولد دوازده سالگی سها آخرین بهاری بود که هرسه نفرشان دور هم بودند. از پنج سالگی همه‌چیز را پذیرفته بود. با چشم‌های بازمانده از بهت شنیده بود و چیزی نگفته بود. جز جایی که لازم بود حرف نمی‌زد. با چشم‌های مات خاکستری رنگش نگاه می‌کرد. با دقت نگاه می‌کرد.

وقت آن بود که زندگی را از سر بگیرند. خاک پوک خانه تحمل سنگینی‌ قدم‌هایشان را دیگر نداشت و داشتند عمر می‌باختند.

موسم رفتن بود.

* Deus Ex Machina ؛ جرثقیل‌های چوبی کوچک نشان‌گر امداد غیبی در تئاتر باستان.


برچسب‌ها: تجربه های نوشتاری Tango...
ما را در سایت Tango دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 182 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 8:51