۱۶

ساخت وبلاگ
سه، یک، یک

سها لا‌به‌لای بسته‌های برهم انباشته شده‌ی کاغذ ۱۶ ساله شد و به یاد مادرش، روی پله‌ی سنگی گذر ۱۶ شمع روشن کرد. در این چندسال که گذشته بود، دستی توانا یافته بود و با وجود سر و صدای تکرار‌شونده‌ی ماشین‌های چاپ، گوشی قوی برای شنیدن . عصرها به مدرسه‌ی کوچکی می‌رفت که بعد از او، کم‌سن‌ و‌ سال‌ترین شاگرد بالای چهل سالش بود. مشکلی نداشت. درسش را خوانده نخوانده؛ می‌توانست. کار هم به بهترین شکل ممکن می‌گذشت. محمودی آن‌قدری از سها راضی بود که اگر دستش بود و می‌توانست نیمی از چاپخانه را به نام سها می‌کرد که چراغش خاموش نشود.

سها سرش گرم به کار و زندگی بود و چندان کاری با محمودی و دخترش نداشت. احترامشان را داشت و جز سلام و احوال‌پرسی روزانه، و گاهی سوال و جوابی درباره‌ی کار و فروش حرفی نداشتند. فقط یک بار از دختر محمودی نامش را پرسید.

و دختر گفت: سوری. یعنی سرخ، گل‌سرخ.

و شنید: اسم قشنگیه . فکر می‌کردم مخفف چیزیه.اما خودش اسمه.

دختر-سوری تشکر کرد و از کنارش رد شد..

رونق کار بستگی به این داشت که چندشنبه باشد و طرف قرارداد چه کسی. مثلا اگر سفارش تبلیغات بود درآمد بیشتری داشتند، درآمد چاپ کتاب بسته به انتشارات و سفارش دهنده داشت .. و در کل بد نبود . چاپ شب‌نامه با این که امکان داشت شر شود و گاهی به این فکر می‌کردند که به شرش نمی‌ارزد، کار سودآوری بود .. و یا برای چاپ جزوه‌های آموزشی گاهی حتی یک‌دهم هزینه‌ی همیشگی هم گیرشان نمی‌آمد، اما می‌ارزید به تاثیرش. کار چندان مشکل و نیازمند به هوشی نبود . تنها دقت و ظرافت و حوصله لازم بود در مسیری مستقیم،بدون زمین خوردن پیش رفتن. نه اوجی و نه سقوطی..

عصر به بعد سها آزاد بود.پله‌های راهرو به در می‌رسیدند و در به خیابان کوتاهی که به آموزشگاه راه داشت.ساختمانی دوطبقه و قدیمی‌ساز که مجموع سه اتاق وصل به هم بود. چه خوب که کسی کاری به کارش نداشت.

هزینه‌ی تحصیلش را کم و بیش پروین پرداخت می‌کرد ـ یعنی سها هر ماه بخشی از حقوقش را برای پروین می‌فرستاد و پروین بیشتر هزینه‌ی درس و زندگی برادرش را خودش می‌داد. برادران غروی، و خواهرشان؛ ماهی دوبار نامه‌نگاری می‌کردند و خبردار می‌شدند از احوال هم.. صبا با یکی از اداره‌جاتی‌های شهر بزرگ ازدواج کرده بود و حالا بچه‌ی دومش در راه بود. پروین اما طریق زندگی کولی‌واری را پیش گرفته بود . به یکی از آن سرزمین‌های دور روی نقشه رفته بود و چند زبان نو، و نواختن چندساز تازه را یاد گرفته بود. ناراضی نبود. شهر به شهر رفتن و خانه‌به‌خانه و دشت‌به‌دشت خوابیدن .. و گرداندن زندگی با ساخت پیکره و سازه‌های چوبی در هر شهر و نقال‌وار روایت داستان‌هایی که در هر شهر شنیده بود برای مردمان شهر بعد..

شاید دیگر آن‌چنان خانواده به حساب نمی‌آمدند؛ اما انگار تا اینجا زندگی برای هرسه‌شان معنای بیشتری یافته بود..

Tango...
ما را در سایت Tango دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 127 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 4:37