اتوبوس کنار نمای غبارگرفتهی شهر کوچک ایستاد و ژاله و دوسه نفر دیگر را پیاده کرد. انگار اینجا چیزی عوض نشده بود . همانی بود که ده سال پیش بود، بیست سال پیش، و یا شاید صدسال پیش. خانههای خشتی قدیمی بازمانده از آن آشوب؛ با آجرهای زرد و بامهای کوتاه، و چند کوچه و چند خیابان . ژاله مسیری را که به نظرش آشنا میآمد را به سمت جایی شهرمانندتر پیش گرفت. شک داشت از روزهای گذشتهی تاریخ اینجا گوری مانده باشد . از ساخت گورستان چیز خیلی زیادی نگذشته بود که ویران شد . مثل بسیاری مکانهای دیگر که توانشان برای زنده ماندن در طول سالها کمتر از چیزی بود که باید . شیشههای از داغی ترکیده و سقفهای رُمبیده و خشتهای خاکشده.
یک هفتهای مرخصی گرفته بود و از شهرشان زده بود بیرون تا برسد به همین شهر قدیمی حاشیهی کویر که چندان فاصلهای تا ابرشهر اقیانوس مصنوعی و آسمانخراشهای فلزی نداشت. باید پرسوجو میکرد. برای یافتن یک آرامگاه خانوادگی نسبتا قدیمی. خیلی از قبرها در طول سالهای جنگ ویران، یا پس از جنگ تبدیل به آسفالت شده بودند. اما مقبرههای خانودگی در ماندن بخت بلندتری داشتند. قبرها، با سنگهای ایستاده. همه متعلق به سیسالی پیش.پیش از آن چنین جایی وجود نداشت. مردهها را یا میسوزاندند و یا در حیاط خانهها دفن میکردند که شاید در جهانی دیگر، به خشکی حیاط خانه بارور شوند. قدمهای ژاله به سمت زمینهای پشت خانهها میبردندش. مناظر کموبیش خالی را به چشم میدید، و غروب سرخرنگ پشت ردیف سنگها را. آخرسر جایی را که میخواست پیدا کرد. سه قبر وصل به هم. سها و پروین و صبا .. زیر بنایی با یک طاق ضربی ساده و کاشیهایی رنگرفته؛ چسبانیده به دیوار. و ژاله - خورشید - ۲۳۳ آرام جلو رفت و روی قبر اول خم شد. تاریخ روی گور دهسالی پیش از این را نشان میداد. سعی کرد جلوی بغضش را بگیرد .. گفت:
سلام سها .. اینجام. شاید بالای سرت. شاید پایینپات. شاید روبهروت. . آخرش آزاد شدم. منو یادت هست؟ یادت هست تمام روز شمردن ها رو. نوشتن روی دیوار رو .. و صدای خندههایی که میپیچید توی تاریکی اون دخمهها؟ که چقدر حالمون خوب بود.. با تمام نحسی اون روزا خوشحال بودیم. شاید.. شاید یادته.
هیچوقت درست نفهمیدم این رو که بعد از رفتن ، حافظه گم میشه .. یا منجمد میشه یه جای زمان . اصلا میمونه؟ چیزی میمونه؟
خوشحالم که اینجام. پیش تو. ولی نیستی. دوری.. ؛ میشنوی.. شاید نمیشنوی. خوشحالم که پیدات کردم..
کلمهها و حروف به ذهنش نمیآمدند. بیاختیار پشتهم ردیف میشدند و جملهها را میساختند . سکوت کرد و نگاهی انداخت به حروف روی سنگ که زیر نور آخر روز شکلی دیگر مییافتند.. مدتی ایستاد و بعد به سمت جاده رفت. جز برگشتن راهی نبود. در شهر قدیم نه جایی بود برای خوابیدن و نه آشنایی که باید میدید .. و حرفها گمشده بودند به فقدان، زمان و دلتنگی. باید شب بر میگشت..
Tango...برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 132