۱۸

ساخت وبلاگ
سه، یک ، سه

شب شده بود و شهر کوچک در سکوت مرگ‌آسایی نفس می‌کشید . خبرهایی که به گوش می‌رسیدند ـ گستره‌ی بیم و ذره‌ای امید ـ از آن‌که آن چکمه‌داران دور سوار بر مرکب‌هایشان به این شهر کوچک قدیمی نزدیک نشوند. شنیده‌هایی دهان به دهان خبر از احتمال نزدیک سقوط شهر به دست حکومت جدید می‌داد. آذوقه و اموال در انبارها برای روز مبادا حمع می‌شدند و نوارهای چسب را می‌چسباندند روی شیشه‌ی خاموش و معصوم پنجره‌ها. کسی تا جای ممکن از خانه بیرون نمی‌‌آمد. همه شبیه شده بودند به کارکنان کارخانه‌ای که اعتصاب کرده‌اند و رئیس نه تنها عین خیالش نیست، بلکه خودش هم ایستاده و در صف اول معترضان است .. شهر کارخانه بود و مردم کارگران خسته و منفعلش.. آن شب دیر صبح نشد؛ اما برای سهای تازه بیست ساله که بی‌خواب شده بود و نمی‌توانست به آینده فکر نکند، سخت‌ترین شب ممکن بود. مدام یاد گذشته می‌افتاد که چیز زیادی از بچگی توی حافظه‌اش نمانده بود . یاد دوران  دار علم کرد‌ن‌ها و ساز سوزاندن‌ها.. یادش آمد که همین چندشب پیش هم خیلی از مردم از شهر رفتند .. و صبح پریروز بود که تن بی‌جان محمودی را دخترش سوری در اتاقش یافته بود؛ که از ترس رسیدن جنگ همه قرص‌هایش را پشت سر هم خورده بود و رفته بود به خواب همیشگی..

به تدریج صبح می‌شد و روز بر می‌آمد ، از خنکای هوا و رنگ‌پریدن شب پیدا بود. صبح مهمی که شاید قرار بود بویی از خون به همراه داشته باشد؛ اما فردایی که آمد عجیب آرام بود ـ شبیه آرامش پیش از طوفان.

Tango...
ما را در سایت Tango دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 116 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 4:37