۱۹

ساخت وبلاگ
سه، یک، چهار

 

چشم‌هایش را که باز کرد، روی صندلی راهروی کارگاه درخودش گره خورده بود و خوابش برده بود . سردش بود و تنش درد می‌کرد . دست‌هایش توی هم قفل شده بودند و پاهایش در حالتی ناراحت بین دسته صندلی و زمین مانده. به ساعت نگاه کرد . ده صبح . پس دیشب سها بالاخره لابه‌لای ترس‌ها و تکرار بی‌خوابی خوابش برده بود. بیرون همه‌چیز در هم ریخته بود . چاپ‌خانه تعطیل بود و بابت مرگ ناگهانی صاحبش، آقای محمودی پارچه‌ی سیاهی را کج دم درآویزان کرده بودند. سوری خودش را توی اتاقش حبس کرده بود و جز برای کارهای ضروری بیرون نمی‌آمد. پای چشم‌هایش گودافتاده بودند.

سها به ساعت نگاه کرد ، به حرکت عقربه‌ها زل زد، به در قفل شده و پنجره‌های چسب‌خورده چشم دوخت و به دستگاه‌های خاموش چاپ. حوصله نداشت از جا بلند شود . وضعیت دیشبش یادش آمد: با سردرد و ترس، توی خیال‌هایش بالا و پایین می‌رفت. نگران بود خانه‌های اطراف روی سر ساکنینشان آوار شوند. برای این که آرام‌تر شود سعی کرده بود به خواب‌های گذاشته‌اش فکر کند. دو شب پیش دیده بود که مرده و هیچ رد و نشانی از او به یادگار نمانده . با وحشت از خواب پریده بود و به این فکر کرده بود که ترکیدن و گمنامی هم چندان چیز ترسناکی نیست . بالاخره که همه فراموش شدنی‌اند. شناخته‌شده ترین افراد هم . چه برسد به کسی که وقتی زنده بود هم آدم خیلی مهمی نبود. سها یادش می‌آمد که تا از خواب پریده بود، خودش را توی آینه جیبی‌اش دیده بود و وقتی برای اطمینان بیشتر رفته بود طرف آینه‌ی قدی نزدیک در، یادش آمده بود که آینه در بمباران دیروز خرد و خاکشیر شد. حالا آینه‌ای نمانده بود که همه‌چیز را ببیند، که کورکورانه و وارونه تکرار کند. سها لیوانی چای برای خودش ریخت و از پنجره به بیرون نگاه کرد . چیز زیادی از خانه‌ها نمانده بود . جز دو سه تایی آن‌ دورتر، همان خانه‌های خشتی قدیمی اطراف کشتارگاه . جز محمودی که یک روز پیش از آغاز هجوم خودش را کشته بود، کس دیگری آن اطراف نمرده بود و همه چپیده بودند توی خانه‌هایی که نقش پناهگاه را داشتند. سها آن روز را تا شب توی کارگاه ماند و سعی کرد به هیچ فکر نکند . کتاب‌های قدیمی‌اش را ورق زد، آشپزی کرد و برای سوری هم غذا برد،برنامه‌ی روزهای بعدش را جایی نوشت و تصمیم گرفت که همین فردا از چاپ‌خانه بیرون بزند و با دختر محمودی- سوری برود سمت پناهگاه.

آن شب را راحت خوابید . هرچند که خوابش عجیب بود و یادش نرفت چه چیزی دیده بوده. چشم بست و جایی بسته، شبیه سلول زندان چشم باز کرد . سقف شکافت و نوری طلایی رنگ توی چشمش زد . انگار صدهزار فانوس با هم روشن شده باشند. دستی از سقف به سمتش آمد، خورشید را از بین هزار فانوس دزدید و به دهانش فرو کرد. دهانی ناپیدا خورشید را بلعید و سها با تمام وجود گرم شد. همه‌جا را تاریکی برداشته بود. سها چشم باز کرد. سوری با فانوس بالای سرش بود، و در دست دیگرش چمدانی. باید می‌رفتند..

Tango...
ما را در سایت Tango دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 137 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 4:37