تیشهها از گنجه بیرون آمدند و کف خانههای سالم مانده را به سمت زمین شکافتند. مردم چند روز تمرین کردند که چشمهایشان را به تاریکی عادت دهند و سرما را به جان بخرند، برای کمی بیشتر زنده ماندن. دکانهای بیرون شهر کوچک هم یکی یکی تعطیل میشدند و صاحبانشان به زندگان پناهگاه میپیوستند. بعد از رویداد مهیب سه روز پیش، دیگر موشکبارانی اتفاق نیفتاده بود . اما تضمینی وجود نداشت که دیگر هم اتفاق نیفتند. جنگی نابرابر در راه بود، بین مردم پایتخت و نظامیان شهری دیگر که چیزی نگذشته بود از اعلام خودمختاریاش. و شهر کوچک این وسط قربانی جبر جغرافیایی بود، قربانی به پایتخت چسبیده بودن و حومه بودن. وضع زیرزمین روز به روز بهتر میشد. استاد بنا با ملاتی که همراهش آورده بود، غیر از انبار و آشپزخانه و دستشویی، پنجرههایی کوچک برای نور و هوا ساخت، انبار از غذا پر میشد و هرکس داشت کمکم با این سبک زندگی زیرسایه کنار میآمد . هنوز زود بود که کسی از زندگان زیرزمین برای نبرد و ایستادن برود . هنوز جنگ به درون شهر کشیده نشده بود و همان موشکباران و ویرانی روز اول بود که نگرانی میساخت. همه بدبین بودند که همهچیز برای این چیده شده تا مردم مهرهوار، صحنهآرای یک تسویهحساب بزرگ درون گروهی باشند.
سوری یک هفته پس از مرگ پدرش رخت سیاه را از تن درآورد و توی زیرزمین ؛ با بنا ازدواج کرد. رویداد ساده و کوچکی که در روحیهی همه تاثیرگذار بود . ساییده شدن حبههای کوچک قند روی ملافهی ضخیم برزنتی بالای سر عروس و داماد، سق زدن جمعی نان خشک و چای شیرین زیر نور فانوس و تصویر لرزان سوری درون آینه جیبی آویزان شده به سقف که با عجله لبهایش را با تهمانده سرخاب درون جعبه کبریت و با چوب کبریت سرخ رنگتر میکرد. سها کمی دورتر، از روزن زیرزمین چشم دوخته بود به همنامش، یکی از هفت دختر کنار تابوت آسمان، انتهای ملاقهی بزرگی که هرچه فکر میکرد نمیفهمید چطور میتوانند شبیه خرس ببینندش.
آن شب همه راحتتر از پیش خوابیدند . با تصور این که فعلا بمبی به جایی نمیخورد، فعلا کسی نمیمیرد. یکی از اهل پناهگاه خبر داد که فردا یا پسفردا بعید نیست آدمهای تازهای بیایند . به اندازه کافی جا بود .. برای زندگی کردن. برای چندروز بیشتر زنده بودن . برای چشم گشودن و چشم بستن.
Tango...برچسب : نویسنده : vadie78 بازدید : 133