مینویسمگیرم که دیر شده باشدگیرم که چیزها از معنی خالی باشند. این لوح هم بماند اینجا. بد نیست. برای حرفهایی که هرگز حوصله نکردیم رد و بدل کنیم، برای نوشتههای تا خورده که در میانهی فیلمهای بد دست به دست میشدند و با نورِ ملایم صفحه خوانده میشدند، که حواسمان دقیقهای پرت شود از سر و صدای فیلم بدی که داریم میبینیم و چیزهایی که داریم میشنویم. برای قاشقهایی که داغ شدند و روی پوست، روی یخ، روی خاک نشستند و برای هر چیزی که توی چمدان جا دادی به این امید که دورش بیندازی و نتوانی آن را همراه خودت ببری، بردی که دور بریزی، مثل همان چمدان صورتی دورهی کودکی که تویش کتابی بود که چیزی از نام و تصاویرش نمیفهمیدی و چمدان شکست و نتوانستی عروسکهای تویش را نجات دهی، برای سرمای دستهایمان که از بیرون سالن دقیقهی چهل و پنج شتابزده پس از ماندنِ پشت چراغ قرمز و دعوا با رانندهی راه نابلد طی شده، باید مینوشتم که راههای دیگری هم برای خداحافظی هست. بخوانید, ...ادامه مطلب