توضیح واضحاتنام وبلاگم را-که آدرس هنوز از آن منشعب است و تغییرش نمیدهم، بالاخره ۷ سالی گذشته- اوایل به بیظرافتترین شکل ممکن بر اساس نام رمانی گذاشته بودم که آن روزها میخواندم و دوستش داشتم و بخشهایش را به اشتراک میگذاشتم و حس میکردم بعد از تابستان نحس و سال آدم خردکن و بدی که گذشته دارد زندگی مرا و نگاهم به زندگی را تغییر میدهد. کسی توضیحی نداد، اما بعد از چندی فهمیدم نام رمان دلیل دارد و عددی که در آن است یک عدد فرضی نیست، اشاره است به مفهومی عرفانی که نگاهی ساختارشکن را در رمان میشد به آن دید و هر عددی را نمیشد چسباند تَنگِ آن نام. بیمعنی بود و بیدلیل و اگر ساده و بیپیرایه بنویسیم شبیه نوعی جَو-زدگی. بعد از مدتی، که حس میکردم چیزها رو به پایاناند و افتادهام توی یک سرازیری «دردیست غیر مردن آن را دوا نباشد» طور. بعد از مدتی اما همهچیز اینقدر در هم و عجیب و پیچیده شد که حتی شبیه پایان هم نبود. انگار افتاده بودی روی دور یک دایرهی پیازمانند که میچرخد و هر لایهاش در دیگری فرو میرود و تو هم شبیه چرخدندهها به نظر میرسی.این اواخر، چیزی را جایی خواندم که شبیه حال و روز فعلی بود. مثلی قدیمی که بسیار کسان از آن حرف زده بودند و روایت سعدی در گلستان از دیگر روایتها مشهورتر است. حدیث ابلهی که در روز شمع کافوری میسوزاند. شمعهای سفید و بلندی که در هر بساطی یافت نمیشدند. به ارزش شمع نیستم و سر و تهم را بزنند وسیلهی کاربردییا از این جسم در نمیآید. نه با شخصِ ابله، که با شمعِ سوزانده شده در روز احساس نزدیکی کردم و به این فکر کردم که بالاخره کار شمع روشنی دادن است. ترجیح شخصیام این بود که روشنکنندهی تکههای دیجور و نادیده باشم. اما وقتی توی روز هم شمع روشن می, ...ادامه مطلب